رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

رکسانا جون و دیدن نی نی

امروز چهارشنبه با مامان جون قرار بود بریم خونه دوستش دیدن نوه ی اون آخه عروسش با من باردار بود و الان بچش 26 روزش بود .من شما رو حاضر کردم تا بریم . بعد گفتم تا مامان جون اینا بیان ازت عکس بندازم . اینجا هم گذاشتمت رو مبل و باهات حرف می زدم شما هم می خندیدی . همینطوری برای مامان می خندیدی .مامان فدای خنده هات بعد بافتنی تنت کردم که آماده باشیم گرمت شد و زدی زیر گریه . اینم عکسش الهی فدات بشم من که طاقت گرما نداری . مامان جون زنگ زدکه بریم پائین . قرار بود ناهار بریم ساعت 12.30 باباجون اومد دنبالمون و با عمه فاطمه و مامان جون و شما رفتیم خونه خاله شهربانو . بچشونو دیدیم ماشاا.. یه پسر پشمالو و کومچولو بود . شما هم...
16 بهمن 1392

رکسانا جون و امیرحسین جون

دوشنبه بابایی صبحگاه داشت و صبح زود رفت منم زودتر بیدار شدم تا با شما بریم خونه مادرجون اینا . راستی امیر حسین پسرخالت از جمعه مونده بود خونه مادرجون اینا و روزی 5 بار زنگ می زد و می گفت می خوام با رکسانا صحبت کنم انقدر قشنگ می گه رکسانا که میخوای بخوریش . با آژانس رفتیم خونه مادرجون و امیر حسین کلی ذوق کرد . دوست داره ولی یواشکی یه کرمهایی هم میریزه . میومد پیشت و میزد تو سرت و فرار میکرد می رفت بعد من می گفتم الان زنگ می زنم عمو علی بیاد ما رو ببره ناراحت می شد و می گفت نه نرید . باز دوباره خوب بود یکدفعه یه عروسک پرت می کرد سمتت خلاصه که من و مادرجون کلی به کارهاش می خندیدیم . من از بغلت تکون نخوردم از ترس امیر حسین همش گذاشتمت رو پام .ای...
15 بهمن 1392

رکساناجون و بازی با مامان

رکسانا جون روز به روز بزرگتر و خانمتر میشه . الهی من فداش بشم که خیلی تیز و بازیگوشه ماشاا... یکشنبه با مامانی بازی می کردی و شیرین کاری می کردی بعد مامان لی لی لی لی حوضک را برات خوند و با هم بازی کردیم بعد تو هم خوشت اومد و دوست داشتی دست مامان و بگیری و تو بخونی . الهی فدات بشم که دست مامان بزرگ بود و برای تو سنگین بود و تو تعجب کرده بودی . قربون اون دستای کوچولوت بشم من که کلش اندازه انگشت کوچیکه من هم نمیشه . اینم عکست وقتیکه دستمو گرفتی   ...
15 بهمن 1392

بازم حمام رکسانا جون

جمعه شب می خواستم ببرمت حمام ولی داشتیم با بابا فیلم می دیدیم بعد گفتم شنبه می برمت. شب باهات بازی می کردیم تو هم ذوق می کردی و دل ما رو می بردی . اون زبونت بخورم من که اینطوری آوردیش بیرون . اینجا برقا خاموش بود و می خواستیم بخوابیم تو هم وروجک شده بودی     بالاخره بعد از کلی شیطنت اینجا خوابت بردطبق معمول دو دستت بالاس     شنبه شب دوباره بردمت حمام . طبق معمول دختر خوبی بودی و تو حمام آروم با مامان بازی می کردی .تا اومدیم بیرون لباسهاتو تنت کردم خوابیدی . بابایی می خواست قطره بهت بده هرکاری کردیم دهنت و باز نمی کردی و لبهاتو سفت فشار می دادی من و بابا هم به لجاجتت می خندیدیم تا نیم ساعت بعد که بی...
15 بهمن 1392

رکسانا جون و آخر هفته

پنج شنبه شب مامان جون اینا با باباجون و آقاجون و عزیز جون بابا علی رودعوت کردیم شام بیان خونمون .مادرجون از صبح اومد و با هم صبحانه خوردیمبعد من تو رونگه داشتم و مادرجون بنده خدا با اینکه مهمون داشت دایی اینا و خاله فهیمه اینا اونجا بودن ولی موند پیش ما و کلی کمک کرد شام گذاشت ، سالاد درست کرد وسایل تزئین شام و آماده کرد و ساعت 4.30 بود که رفت هر چی گفتم شام بمونه قبول نکرد . مامان جون اینا اومدن و خوش گذشت تو هم بچه خوبی بودی و اذیت نکردی . اینجا گذاشتمت تو گهوارت تو هم می خندیدی مامان جون اینا شب رفتند . جمعه صبح بابایی مثل همیشه رفت فوتبال و ما هم خوابیدیم . بعد مادرجون زنگ زد که اگه خونه ایم برامون کله پاچه بفرسته . بعد دایی...
12 بهمن 1392

رکسانا جون و رستوران

چهارشنبه مامان جون زنگ زد برای شام بیرون دعوتمون کرد . منم حاضر شدم و رکسانا جونمو حاضر کردم تا بابا علی اومد . شام رفتیم زیتون خیلی خوش گذشت شما هم از اول تا آخرش خواب بودی . وقتی می خواستیم بریم این عکسو ازت انداختم . به محض اینکه رفتیم تو ماشین خوابیدی تا برگشتیم هم خواب بودی . اینجا می خواستیم بریم و بیدار بودی اینجا خوابت برد ...
12 بهمن 1392

رکسانا جون و بی تابی

دیشب که از خرید برگشتیم خیلی بیتابی می کردی و گریه کردی و بی حال بودی . بابا برات اسفند دود کرد . شیر خوب خوردی خوابت رو هم خوب کردی ولی نزدیک های صبح ناله می کردی و بیحال بودی منم وقت گرفتم بردمت دکتر که از قبل آمارشو گرفته بودم متخصص اطفال بیمارستان نیکان مهیا معرفی کرد .دکتر خوبی بود برای بینیت قطره داد هر 3 ساعت بریزم الهی فدات بشم من که انشاا.. هیچ وقت مریض نشی .وزنت هم بالباس 4800 بود. عکس از بی حالیت وقتیکه داشتم می بردمت دکتر ...
9 بهمن 1392

رکسانا جون و بیرون رفتن

دیروز سه شنبه از صبح که بلند شدیم با رکسانا جون اول رفتیم آرایشگاهی که مامان 3 ساله داره می ره و اونجا برای جشن عقد و عروسیمونو همه ی مراسم هایی که تو این 3 سال داشتیم اونجا می رفتم و خیلی کارشون خوبه قیمتش بالاس ولی کارشون خوبه بعد همشون با من دوست شدن و قبل از این که بدنیا بیای کلی اسرار کردن که تو رو ببرم و ببینن . دیروز رفتیم و دیدنت و کلی دوق کردن و باهات بازی کردن . این هم عکست که تو آژانس ازت گرفتم هر وقت میریم تو ماشین سریع خوابت می گیره . اینجا هم داشت خوابت می برد بعدش رفتیم خونه مادر جونو ناهار خوردیم و بعد باباجون اومد و رفتیم فروشگاه ایرانیان تا برای شما خرید کنیم آخه لباسهات بهت کوچیک شدن . الهی قربونت برم که ماشا...
9 بهمن 1392

بازی رکسانا جون با باباش

من داشتم شام درست می کردم و رکسانا جون با باباعلی داشت بازی می کرد . بابا تو رو دمر گذاشت و تو هم گردنت و می آوردی بالا و سرتو نگه می داشتی بابا منو صدا زد تا ببینمت ما هم مثل ندید بدیدا کلی ذوق کردیم و به بابایی گفتم سریع عکس بنداز . اینم عکسهات ...
9 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد