رکسانا خانم روزها می خوابید و شبها بیدار بود . مامان جون شما دقیقاً همون ساعتهایی که تو شکم مامانی بیدار بودی و آتیش می سوزوندی بعد از بدنیا اومدنت هم همون ساعتها بیدار بودی . از همون روز اولت انقدر قشنگ چشمهات باز بود که آدم می خواست بخوردت .شب اول تو بیمارستان من از ذوق خوابم نبرد و همش بهت نگاه می کردم حتی وقتی خوابت می برد هم نمی خوابیدم و نگات می کردم . از بابایی برات بگم که اونم سر از پا نمی شناخت شب دوم هم بابایی تا صبح بیدار بود و همش باهات حرف می زد . بابایی خیلی تو این چند وقت کمک کرد و خیلی خسته شد .بابایی از ته دل بوست می کرد تازه وقتی می خواستم شیرت بدم یا جاتو عوض کنم هم بابایی کمک می کرد و می گفتم تو بخواب ولی نمی خوابید و بید...