رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

رکسانا جون و سرکار نرفتن مامانی

1392/8/29 14:32
نویسنده : مامان جوجو
194 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام قلب

عزیزه دلم 2 هفته ای بود که مامان مرخصی بود و سرکار نمی اومدم انقدر خوب بود همش می خوابیدیم و همه جا می رفتیم و کلی کار می کردیم خلاصه که خیلی حال داد تا اینکه شنبه 25 آبان دلم تنگ شده بود و اومدم سرکار همه بچه ها می اومدن پیشم و حال و احوال می کردن و می گفتن جوجوت که نیومده هنوز خلاصه بعد از چند وقت سرکار اومدن حال داد دلم برای خاله اصیل هم تنگ شده بود البته هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم بعد همه می گفتن شکمت بزرگتر شد و از این جور حرفا خوشمزه

سه شنبه 28 نیومدم سرکار و صبح با بابا علی رفتیم دکتر و وقت گرفتم شماره 63 بودم بابا رفت سرکار و منم به منشی گفتم ماه آخرم اون هم گفت باشه . دکتر 9 اومد و من و 9.30 فرستاد تو رفتم و اول صدای قلبتو شنید که مامان فدات شه با اون صدای قلب قشنگت که بهم آرامش میده بعد دکتر معاینه کرد و داشت با دستاش دورتادور شما رو معاینه میکرد که شما ضربه می زدی و دکتر گفت ضربه هاشم که خوبه گفتم آره ماشاا.. خوب حرکت می کنه بعد گفتم وزنش چقدر ؟ گفت به نظر من 3100 گرم هست الهی مامان قربونت بره که همه چیزت خوبه . مامان فدات بشه همه کسم .یعنی شما تو هفته 36 و 6 روز 3100 گرم بودی که انشاا.. وزن بگیری و به موقع صحیح و سالم بیای انشاا...بعد گفت سه شنبه بعد اومدی می گم طبیعی یا سزارین بعد گفت اگه طبیعی می خوای روزی 2 ساعت باید راه بری .خلاصه همه چیز خوب بود و اومدم بیرون بعد به بابایی گفتم که برم خونه مامانی آخه یک هفته بود که ندیده بودمش مامانی بد سرمایی خورده بود و بخاطر اینکه من و شما مریض نشیم نه مامانی اومد نه ما رفتیم که یه موقع خدای نکرده من مریض شم و شما هم ضعیف شی بعد بابایی گفت مواظب باش میری سرما نخوری ها منم گفتم باشه فقط ببینمش از دور که خیلی دلم براش تنگ شده کلافه

رفتم خونه مامانی و سریع بهم ماسک داد و منم زدم بعد با مامانی با فاصله پیش هم نشستیم و با هم صبحانه خوردیم و بعد دایی برات یه شلوار لی خوشگل خریده بود که مامانی داد بهم و منم کلی ذوق کردم بعد رفتم خونه دایی اینا هئیت بود همه اومده بودن زن دایی و عصمت اینا و نغمه و دختر دایی ها همه بودن و مراسم که تموم شد تا ساعت 4.30 اونجا بودیم و بعد با دایی اینا رفتیم تا خونه بعد یه کم خوابیدیم و بعد شام چلو خورشت گذاشتیم و خوردیم و خوابیدیم . رکسانا خانم مامان شما انقدر بزرگتر شدی که قشنگ شکم مامانی و می تونی این طرف و اون طرف بفرستی تازه من فیلم گرفتم تا بهت نشون بدم سکسکه هم کردی و منم فیلم گرفتم مامان قربونت بره که انقدر جیگری بابایی هم دلش لک زده که بیای بیرون و همش بی تابی می کنه زبان

امروز چهارشنبه است اومدم سرکار و از شنبه دوباره نمیام .امشب هم می خواهیم بریم هیئت خونه فامیلا و شام اونجا هستیم قراره مادرجون اینا هم بیان .

مامانی فدات بشه دوست دارم و می بوسمت گلم ماچ

فعلاً مامانی بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله الهام
9 دی 92 11:54
سلام ماماني گل خوبي عزيزم ما هم كلييييييييييي منتظريم كه ركسانا جون زودتر بيان خب چرا بجه رو قورت دادي ماماني اين روزهاي آخر بايد خيلي سخت باشه چون آبجيمو ديدم ميگم هاااا عزيزم خيلي مواظب خودت باش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد