رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

22 بهمن و آتلیه رفتن دخملم

سه شنبه 22 بهمن ماه و تعطیل رسمی بود ولی چون بابایی تعطیلاتش فرق داره باید می رفت سرکار. وقتی بدنیا اومدی خاله مریم مامان النا همون خاله ای که عید 92 باهاشون رفتیم شمال به من گفت ببرمت پیششون آتلیه که هفته های اول میومدن دیدن شما و نشد بعد هم جوش درآوردی گفتم خوب شه بعد .چهارشنبه هفته پیش برامون وقت گرفته بود ما هم قرار بود بریم که از شانس شما برف شدید تو هفته گذشته اومده بود و منم گفتم مجبور نیستیم که دوباره با خاله مریم صحبت کردیم و برامون وقت گرفت سه شنبه خلاصه دیگه نمی خواستم بدقول شم و قبول کردیم بریم . با دختر عمو زهرا قرار گذاشتیم منم لباسهای خوشملتو برداشتم و رفتیم زهرا با پسرعمو جمال اومده بود و قبلش من رفتم آژانس ماشین بگیرم گفت ...
24 بهمن 1392

رکسانا جون و خونه مادرجون

شنبه و یکشنبه خونه بودیم وبا هم بازی کردیم شعر خوندیم تا بابایی اومد .شما قشنگ سرت و 180 درجه می چرخونی و صداهای خوشمل از خودت در میاری دیگه کاملاً من و بابایی رو می شناسی تا باهات حرف میزنیم برامون ریسه می ری قربون خنده هات بشم من . دوشنبه صبح حاضر شدیم و آژانس گرفتیم و 2 تایی رقتیم خونه مادرجون اینا . به خاطر من سوپ شیر درست کرده بود آخه باباعلی دوست نداره مادرجون هم هر وقت من تنها برم اونجا درست میکنه . خیلی خوشمزس ولی بابایی تو این یه مورد بد سلیقه است. تا رفتیم تو ماشین طبق معمول خوابت برد حتی از راه 5 دقیقه هم نمیگذری و می خوابی . بعد فضه خانم و دخترش و نرگس خانم و زینب و سکینه خانم هم اومدن اونجا و کلی تو رو چلوندن و گفتن خیلی بانمک و...
24 بهمن 1392

بازم رکسانا جون و حمام

جمعه ساعت 5 رسیدیم و گفتم اول برم حمام بعد من رفتم حمام و بابایی شما رو نگه داشت بعد بابا رو صدا کردم تا شما رو بده . جیگرتو بخورم که انقدر نازی و مثل ماهی میمونی . لگن و پر از /اب کردم و شما رو گرفتم تو اب انقدر قشنگ پا می زدی ایندفعه دست هم بهش اضافه کردی و خیلی خوردنی شدی منم به بابا نشون دادم و اونم کلی ذوق کرد و دوتایی کلی به کارهات خندیدیم حیف که نمی شد فیلم بگیرم خیلی جیگر تو آب دست و پا می زذی . فدات بشم که می خوای مثل مامانت ورزشکار شی . انشاا...بعد آوردمت بیرون و شیر خوردی و خوابیدی .     اینجا با این که خسته شده بودی ولی باهات حرف می زدیم میخواستی بخندی .     بعدش هم خوابیدی گلم . ولی شب خوب...
19 بهمن 1392

رکسانا جون و مسافرت

پنجشنبه بابایی ساعت 1 اومد خونه و ناهار خورد و ساعت 2 راه افتادیم بریم سمنان خونه عمه جون بابایی . یه جا قرار گذاشتیم تا مامان جون اینا برسن . بعد که رسیدن عمه فاطمه بخاطر شما اومد تو ماشین ما و رفتیم به سمت سمنان . خیلی خوش گذشت . شما تو راه خوابیدی و بعد بیدار شدی و کلی باسه ما جیگر بازی درآوردی باهات حرف می زدم تو هم زور می زدی جواب بدی و از خودت صداهای خوشمل در می آوردی بعد برامون می خندیدی که می خواستیم بخوریمت .بابا هم همش نگات می کرد منم میگفتم حواست به رانندگیت باشه همش میگفت چشم ولی دلش نمی اومد شما رو نگاه نکنه . الهی مامان فدات بشه اینجا راحت خوابیده بودی با اینکه ما صدای ضبط رو زیاد کردیم ولی باز هم مثل فرشته ها خواب بودی . &...
19 بهمن 1392

رکسانا جون و دیدن نی نی

امروز چهارشنبه با مامان جون قرار بود بریم خونه دوستش دیدن نوه ی اون آخه عروسش با من باردار بود و الان بچش 26 روزش بود .من شما رو حاضر کردم تا بریم . بعد گفتم تا مامان جون اینا بیان ازت عکس بندازم . اینجا هم گذاشتمت رو مبل و باهات حرف می زدم شما هم می خندیدی . همینطوری برای مامان می خندیدی .مامان فدای خنده هات بعد بافتنی تنت کردم که آماده باشیم گرمت شد و زدی زیر گریه . اینم عکسش الهی فدات بشم من که طاقت گرما نداری . مامان جون زنگ زدکه بریم پائین . قرار بود ناهار بریم ساعت 12.30 باباجون اومد دنبالمون و با عمه فاطمه و مامان جون و شما رفتیم خونه خاله شهربانو . بچشونو دیدیم ماشاا.. یه پسر پشمالو و کومچولو بود . شما هم...
16 بهمن 1392

رکسانا جون و امیرحسین جون

دوشنبه بابایی صبحگاه داشت و صبح زود رفت منم زودتر بیدار شدم تا با شما بریم خونه مادرجون اینا . راستی امیر حسین پسرخالت از جمعه مونده بود خونه مادرجون اینا و روزی 5 بار زنگ می زد و می گفت می خوام با رکسانا صحبت کنم انقدر قشنگ می گه رکسانا که میخوای بخوریش . با آژانس رفتیم خونه مادرجون و امیر حسین کلی ذوق کرد . دوست داره ولی یواشکی یه کرمهایی هم میریزه . میومد پیشت و میزد تو سرت و فرار میکرد می رفت بعد من می گفتم الان زنگ می زنم عمو علی بیاد ما رو ببره ناراحت می شد و می گفت نه نرید . باز دوباره خوب بود یکدفعه یه عروسک پرت می کرد سمتت خلاصه که من و مادرجون کلی به کارهاش می خندیدیم . من از بغلت تکون نخوردم از ترس امیر حسین همش گذاشتمت رو پام .ای...
15 بهمن 1392

رکساناجون و بازی با مامان

رکسانا جون روز به روز بزرگتر و خانمتر میشه . الهی من فداش بشم که خیلی تیز و بازیگوشه ماشاا... یکشنبه با مامانی بازی می کردی و شیرین کاری می کردی بعد مامان لی لی لی لی حوضک را برات خوند و با هم بازی کردیم بعد تو هم خوشت اومد و دوست داشتی دست مامان و بگیری و تو بخونی . الهی فدات بشم که دست مامان بزرگ بود و برای تو سنگین بود و تو تعجب کرده بودی . قربون اون دستای کوچولوت بشم من که کلش اندازه انگشت کوچیکه من هم نمیشه . اینم عکست وقتیکه دستمو گرفتی   ...
15 بهمن 1392

بازم حمام رکسانا جون

جمعه شب می خواستم ببرمت حمام ولی داشتیم با بابا فیلم می دیدیم بعد گفتم شنبه می برمت. شب باهات بازی می کردیم تو هم ذوق می کردی و دل ما رو می بردی . اون زبونت بخورم من که اینطوری آوردیش بیرون . اینجا برقا خاموش بود و می خواستیم بخوابیم تو هم وروجک شده بودی     بالاخره بعد از کلی شیطنت اینجا خوابت بردطبق معمول دو دستت بالاس     شنبه شب دوباره بردمت حمام . طبق معمول دختر خوبی بودی و تو حمام آروم با مامان بازی می کردی .تا اومدیم بیرون لباسهاتو تنت کردم خوابیدی . بابایی می خواست قطره بهت بده هرکاری کردیم دهنت و باز نمی کردی و لبهاتو سفت فشار می دادی من و بابا هم به لجاجتت می خندیدیم تا نیم ساعت بعد که بی...
15 بهمن 1392

رکسانا جون و آخر هفته

پنج شنبه شب مامان جون اینا با باباجون و آقاجون و عزیز جون بابا علی رودعوت کردیم شام بیان خونمون .مادرجون از صبح اومد و با هم صبحانه خوردیمبعد من تو رونگه داشتم و مادرجون بنده خدا با اینکه مهمون داشت دایی اینا و خاله فهیمه اینا اونجا بودن ولی موند پیش ما و کلی کمک کرد شام گذاشت ، سالاد درست کرد وسایل تزئین شام و آماده کرد و ساعت 4.30 بود که رفت هر چی گفتم شام بمونه قبول نکرد . مامان جون اینا اومدن و خوش گذشت تو هم بچه خوبی بودی و اذیت نکردی . اینجا گذاشتمت تو گهوارت تو هم می خندیدی مامان جون اینا شب رفتند . جمعه صبح بابایی مثل همیشه رفت فوتبال و ما هم خوابیدیم . بعد مادرجون زنگ زد که اگه خونه ایم برامون کله پاچه بفرسته . بعد دایی...
12 بهمن 1392

رکسانا جون و رستوران

چهارشنبه مامان جون زنگ زد برای شام بیرون دعوتمون کرد . منم حاضر شدم و رکسانا جونمو حاضر کردم تا بابا علی اومد . شام رفتیم زیتون خیلی خوش گذشت شما هم از اول تا آخرش خواب بودی . وقتی می خواستیم بریم این عکسو ازت انداختم . به محض اینکه رفتیم تو ماشین خوابیدی تا برگشتیم هم خواب بودی . اینجا می خواستیم بریم و بیدار بودی اینجا خوابت برد ...
12 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد