رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

دادن خبر خوش جوجو به دیگران

1392/4/1 15:33
نویسنده : مامان جوجو
172 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزه دلم قلب

دلم برات تنگ شده بود قربونت برم من .

جوجوی من امروز می خوام خاطره خبر دادن وجود شما رو به دیگران برات تعریف کنم .

قبل از اینکه آزمایش بدم و جوابو بگیرم و مطمئن شم که شما هستی مامانی و دایی ولی با یه دسته گل خوشگل اومدن خونمون داشتن می رفتن مامانی گفت داری مامان میشی ؟ منم خندم گرفت و گفتم هنوز معلوم نیست ، فهمیدم خبر می دم . مامانی دوبار خواب دیده بود به خاطر همین مطمئن بود که من دارم مامانم می شم . یکبار خواب دیده بود من یه بچه خوشگل که دستمال سر هم بسته بودم سرش ولی معلوم نبود دخمل یا پسر دادم بهشو گفتم مامان بچمو نگه دار من میرم سرکار و میام بعد تو خواب همش شما رو بوس می کرد و خاله فهیمه بهش گفته بود نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ! مامانی هم گفته بود بچه فاطمه شیرینی دیگه ای داره . یکبار دیگه هم خواب دیده بود که مادرجون 4 ماهشه . بعد دیگه مطمئن بود که خوابش تعبیر میشه .

روز 21 فروردین که جواب گرفتم اول به مامانی زنگ زدم و گفتم و کلی خوشحال شد و گفت مطمئن بودم بعد به میترا دختر عمه ام گفتم اونم کلی ذوق کرد به چندتا از همکارای خوبم خانم قیتولی و خانم عبدلی هم گفتم اونا هم خیلی خوشحال شدن . البته اینو بگم من دوست داشتم بلندگو بگیرم دستمو جار بزنم ولی بابایی میگفت زوده بزار مطمئن شیم خدایی نکرده اتفاقی نمی یوفته بعد ، منم می گفتم خدایی که خودش به این زودی بهمون این هدیه رو داد خودشم حفظش میکنه ولی بخاطر بابا دیگه به کسی نگفتم .

خیلی دوست داشتم به باباجون و مادر جون هم بگم همش به بابا می گفتم بزار به اونا بگم تا تونستم 3 روز بعدش یعنی شنبه 24 بابارو راضی کنم تا به مادرجونت هم بگم اونم بخاطر این دوست داشتم اونروز بگم چون شهادت حضرت فاطمه سلام ا.. علیها بود و مادرجون ارادت خاصی به خانم دارن و گفتم بدونه که برات دعا کنه خلاصه زنگ زدم و خبر را دادم اول باورش نمی شد بعد دیگه باور کرد و ذوق کرد البته حال ندار بود صداشم گرفته بود .

شب هم رفتیم هئیت درده ایها به میترا هم زنگ زدمو و رفتیم مترو دنبالش و اونو هم بردیم بعد به زهره دختر عموی بابایی گفتم اونم کلی ذوق کرد .

فرداش هم به دختر دایی معصومه خودم زنگ زدم رفته بود تشیع جنازه شهدای گمنام دلم نیومد نگم گفتم بگم که برای سالم بودن و صالح شدنت دعا کنه . اونم کلی خوشحال شد .

وقتی میدیدم دیگران هم از خوشحالی من خوشحال می شدن کلی ذوق می کردم .

فعلاً فدات شم می بوسمت بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان جوجو
2 تیر 92 11:42
ممنون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد