اولین مسافرت با جوجو
جوجوی من سلام
عزیزه دلم الان که دارم برات این خاطره رو می نویسم شما 3 ماه و 16 روز و 22 ساعت و 41 دقیقه و 49 ثانیه است که تو دل مامانی هستی
جیگری بابا اینا یه دهات خوشگل به اسم درده تو فیروزکوه دارن که خیلی با صفاس . ایشاا.. زود زود میای و میبینی فدات شم .
چهارشنبه 25 اردیبهشت من و تو و بابایی با ماشین خودمون مادرجون و باباجون و عمه فاطمه و عمو سعید هم با ماشین خودشون حرکت کردیم و رفتیم درده الهی قربونت برم که از همون اول همه چیزو برات توضیح می دادم . رفتیم خیلی هم خوش گذشت . من که اصلاً کار نمی کردم تازه باباجون گفته بود فعلاً کسی نفهمه ما هم به کسی تو درده نگفتیم .
عزیز جون و آقاجون که خیلی هم مهربون و ماهن مامان و بابای مادرجون هستن و دایی و زن دایی باباجون . یه خونه ی نقلی و بامزه تو درده دارن با چند تا باغ خوشگل و پر درخت ( گردو ، گیلاس ، آلبالو ، آلو ، گوجه سبز )
خاله جون هم که تنها خاله ی بابایی اونجا هم خونه داره و هم باغ . اونا هم خونه عزیز جون بودن همه با هم رفتیم باغ تا سبزیهای خوردنی کوهی رو که تازه دراومده بودن و جمع کنیم و بیاریم تهران و نوش جون کنیم .
ما رفتیم باغ و برگشتیم به کسی هم نگفتیم بعد من و عزیزجون تو آشپزخونه بودیم که عزیزجون گفت خبریه ؟
خودمو زدم به اون راه گفتم خبر چی ؟گفت : مسافر داری ؟
باز خندیدم که مادرجون اومد . خندید و گفت از کجا فهمیدی ؟ عزیزجون گفت چشاش دودو می زنه . بعد گفتم آره انقدر ذوق کرد . راستی اینم بگم که جوجوی ما اولین نتیجه ی عزیزجون اینا می شه . بعد رفت به آقا جون گفت اونم محکم کوبید رو سینشو کلی ذوق کرد و قربون صدقش رفت و خدا رو شکر کرد .
خلاصه خیلی خوش گذشت و کلی بهم رسیدند و نمی گذاشتند از جام تکون بخورم .همشم بخاطر وجود جوجوییمون بود .
دوست دارم و می بوسمت .