رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

اولین یادواره شهدای درده با رکسانا جون

1392/6/16 17:32
نویسنده : مامان جوجو
206 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام عزیزمقلب

امروز شنبه 16 شهریور ساعت 5 بعدازظهر است و شما 26 هفتتونو عزیزم . هم خانم شدی هم بزرگتر شدی هم ضربه های بزرگتر و محکم تری می زنی تازه حرف گوش کن تر هم شدی هم من و هم بابایی باهات حرف می زنیم عکس العمل نشون می دی . امروز روز تولد حضرت معصومه (ص) و روز دختر است که دیروز دایی زنگ زد و روزتو تبریک گفت و مادرجون هم برات یه سینی کوچولو هدیه خرید اولین هدیه روز دخترتو نیومده گرفتی عزیزم .

پنجشنبه 7 شهریور یادواره شهدای درده بود که هر سال برگزار می شه و کل درده ایها میرن درده و مراسم برگزار می کنن من و بابایی پنجشنبه رفتیم سرکار بعد بابایی اومد و ساعت 3 راه افتادیم و رفتیم . منم تو کل راه داشتم برات لباس می بافتم و تو راه کلی خوش گذشت تا رسیدیم درده و همه بودن دایی ها عموها و عمه و خاله و کل درده ایها اومده بودن و رفتیم سرمزار شهدا و مراسم برگزار شد زیارت عاشورا و مداحی و از سپاه فیروزکوه هم اومده بودن و مراسم انجام دادن و شهربانو خاله دکلمه ای برای شهدا خوند خیلی حال داد منم برای سلامتی و صالح شدن شما دعا کردم و از شهدا خواستم برآورده کنند و چون گریه کردم دلم باز شد وقتی بابایی منو دید گفت یه کم گریه می کردی گفتم بله گریه

بعد رفتیم خونه و شب رفتیم مسجد و مراسمی هم اونجا برگزار کردند و یه آقایی اومد به قول بابایی اینا امیری ( یه نوع خوندن شمالیه ) خوند انقدر قشنگ و گریه دار بود که کلی هم اونجا گریه کردم و سلامتی شما رو خواستم . خلاصه خیلی حال داد من دیگه نتونستم تحمل کنم گرم بود 700 نفر جمعیت بودن منم برگشتم خونه و گفتم برام شام بیارن اومدم دراز کشیدم و بعد بابایی اومد و برام شام آوردو منم رفتم خونه باباجون و با بچه ها شامم و خوردم . فرداش هم برای بابایی تولد گرفتیم کیک از فیروزکوه خریده بودیم تا روز تولدش که 8 شهریور بود جشن بگیریم تولد زن دایی فاطمه هم بود و برای اون هم یه کیک گرفته بودیم بعد همه خونه آقاجون اینا بودیم و تولد گرفتیم و فشفشه روشن کردیم فیلم و عکس و بعد هم کیک و خوردیم شما هم ذوق کرده بودی و حالی می کردی ماله خودت .

جمعه بعد از ظهر هم من و بابایی راه افتادیم به سمت خونه انقدر اونجا خنک بود که آدم دلش نمی خواست برگرده تهران خلاصه برگشتیم و من رفتم دوش گرفتم خستگیم بیرون بره اومدم دیدم بابایی شام گذاشته آخه من خیلی خسته بودم و اصلاً حوصله نداشتم شام درست کنم .

اینم از یادواره شهدای درده که خیلی خوش گذشت ابرو

فدات بشه مامان دوست دارم و میبوسمت بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد