رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

دوباره مسافرت با رکسانا

1392/6/16 17:50
نویسنده : مامان جوجو
137 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام قلب

الهی مامان فدات بشه که دلم لک زده برای دیدن روی ماهت یول

دوشنبه 11 شهریور شهادت امام جعفر صادق (ع) بود و تعطیل بود بابایی می خواست مرخصی بگیره بریم درده که نشد تا اینکه سه شنبه مرخصی گرفت و من هم زودتر رفتم خونه تا وسایل و آماده کنم تا بریم بعد از ظهر بود که راه افتادیم بریم مادرجون اینا و عمو قاسم اینا اونجا بودن رفتیم و شب رسیدیم خونه باباجون و همه اینایی که گفتم اونجا بودن کلاً درده خلوت بود ولی انقدر آب و هوا خوب بود خیلی هم حال داد 11 شهریور تولد بابا داود بود ما هم براش هدیه گرفتیم و بردیم درده و بهش دادیم یه شب شام و یه روز ناهار خونه آقاجون و عزیزجون بودیم و پنج شنبه با بابایی و نازنین و باباجون رفتیم باغ و یکم میوه خوردیم و عکس انداختیم و برگشتیم و بعد از ناهار خوابیدیم و بعد راه افتادیم چون جمعه بابایی می خواست بره سرکار و ما اومدیم و شب رسیدیم و غذا گذاشتم برنج گذاشتم با کتف و بال مرغ سرخ کردم و خوردیم و خوابیدیم . فردا بابایی رفت سرکار و ما خوابیدیم تا 11 بعدشم صبحانه خوردیم و آشپزخونه رو کلاً تغیر دکوراسیون دادم و خونه رو تمیز کردم و رفتیم خونه مامانی و با مامانی رفتیم بازار و برگشتیم که بابایی می خواست فوتبال استقلال ، پرسپولیس ببینه که بدون گل بازی مساوی شد منم ماهی گذاشته بودم درست کنم سبزی پلو رو گذاشتم که خوابم گرفت ساعت 9 بود که به بابایی گفتم من برم بخوابم ؟ اونم گفت پس شام چی ؟ گفتم : گشنم نیست چیز میز زیاد خوردم . گفت تو گشنت نیست پس بچم چی ؟ گفت برو بخواب من درست میکنم و بیدارت می کنم بخور و بخواب گفتم نه خیلی خوابم میاد و اصلاً گشنم نیست خلاصه من رفتم خوابیدم و بابا خودش درست کرد و تنهایی خورد الهی بمیرم ولی خوب خیلی خوابم میومد تا صبح گرفتم تخت خوابیدم . صبح هم مثل همیشه بابایی نون خرید که صبحانه بخورم و گفت امروز زیاد بخور که دیشب شام نخوردی گفتم چشم متفکر

فدات بشم من دوست دارم و می بوسمت ماچ

خداحافظ گلم تا بعد بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد