رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

مهر ماه با رکسانا جون

1392/7/13 8:45
نویسنده : مامان جوجو
178 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام قلب

عزیزه دلم الهی مامان فدات بشه چند وقتی است که سرم شلوغه وقت نمی کنم بیام و برات روزانه بنویسم بخاطر همین هرچند وقت یکبار خلاصه و مفید برات می نویسم.

سه شنبه 2 مهر بود که مادرجون اینا گفتن میخوان بیان خونمونو سر بزنن ما هم گفتیم شام بیان و مادرجون گفت شام درست نکنم و خودشون درست میکنند من هم رفتم خونه فقط وسایلو آماده کردم تا اومدن مادرجون سالاد درست کرد و عمه فاطمه پیاز و سیب زمینی رو درست کرد و برای شام ماکارونی گذاشتند بعد مادرجون و عمه فاطمه اومدن و وسایل شما رو دیدن و کلی ذوق کردن بعد مادرجون گفت حالا این وسایل و اینجا گذاشتی اتاق خوابتون پر عکس عمو سعیدش چطوری ببینه منم گفتم عکسشو نشونش میدیم بعد مادرجون برداشت و برد به داداش سعید و بابا داوود نشون دادن داداش سعید هم کلی ذوق کرد بعد شام خوردن و رفتند . این رو هم بگم که بابایی خیلی کمک کرد و من راحت بودم .خجالت

پنجشنبه 4 مهر بود که بابا رفته بود سرکار و منم با شما سرگرم بودم صبحانه رو دوتایی زدیم تو رگ و کلی حال کردیم تا اینکه بابایی گفت پسرعمو جمال زنگ زد و گفت همه درده ایم شما هم بیاید جاتون خالیه بابایی هم جمعه تعطیل بود و گفت آماده شو شاید بریم منم سریع وسایلمونو گذاشتم و برای ناهار سیب زمینی و تخم مرغ آبپز کردم تا تو راه بخوریم و بابایی اومد و با هم راه افتادیم مادرجون اینا هم با ما راه افتادن منتهی همدیگرو ندیدیم آخه بابایی با سرعت میره و باباجون داود آروم تر میره . خلاصه رسیدیم درده همه بودن و شام رفتیم مسجد ختم بود و مداحی و آخرش شام دادن و اومدیم خونه باباجون اکبر و کلی گفتیم خندیدیم و بعد من و بابایی رفتیم خونه عزیزجون اینا خوابیدیم . صبح هم صبحانه خوردیم و برای ناهار رفتیم مسجد ختم یکی دیگه بود و مراسم که انجام شد ناهار خوردیم و بعد تا 3 همه دور هم بودیم و یکی یکی همه می رفتن و بعد ما راه افتادیم و برگشتیم و شما هم همش آتیش می سوزوندی و برای بابات ناز می کردی و بابات هم نازتو می خرید . ترافیک هم نبود و راحت رسیدیم و بابایی منو برد پیش مامانی اینا و شام هم مامانی داد و برگشتیم خونه و خوردیم و خوابیدیم .

شنبه با خاله میترا قرار گذاشتیم رفتیم بهار تا برای شما هم پشه بند بگیرم هم کهنه شور و هم آغوشیتو رنگشو عوض کردم و خاله میترا رفت و منم برگشتم خونه و برای اینکه دیروقت بود ماهی گذاشتم و با بابایی و شما خوردیم و خوابیدیم .

یکشنبه مادرجون زنگ زده بود به بابایی و گفته بود شام قرمه سبزی گذاشته و ما بریم اونجا بابایی گفت و منم گفتم بریم فقط من قرار داشتم برم مامانی اینا رو ببینم چون دوشنبه می خواستن برن مشهد من رفتم اونجا و بابایی گفت دیر میشه تو هم که قرمه سبزی دوست نداری نمیریم آخه من قرمه سبزی فقط ماله خودمو دوست دارم و بعد منم گفتم نه بریم آخه شام درست نمی کنم بعد بابایی گفت برات از بیرون میگیرم و بعد از خونه مامانی اینا رفتیم خونه و بابایی مرغ گذاشت بیرون و یه مرغ خوش مزه برامون درست کردو سه تایی خوردیم و خوابیدیم . الهی مامان فدات بشه که وقتی بابایی باهات حرف می زد اینقدر قشنگ و زود جوابشو با حرکاتت می دادی و ما هم کلی ذوق می کردیم خوشمزه

سه شنبه هم رفتیم سالگرد داداش زن دایی و همه بودن و مراسم بود و بعدش شام خوردیم و برگشتیم.

الهی مامانی قربونت بره که برات میمرم تا بیایی ماچ

خداحافظ فدات شم بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد