رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

خاطرات خرید برای رکسانا جون

1392/7/14 17:18
نویسنده : مامان جوجو
194 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام قلب

عزیز دلم الهی قربونت برم که دیگه طاقتم داره تموم میشه و بی صبرانه منتظرتم . عزیزم امروز شنبه 30 شهریور و شما 28 هفته و 2 روزه هستی فدات شم و من این چند روز وقت نکردم برات بنویسم چون دارم کارهای دیگه برات انجام می دم و سرم حسابی شلوغه فدات شم حالا امروز مختصر و مفید اتفاقات این چند روز و برات می نویسم .

پنجشنبه 21 شهریور صبح اومدم سرکار چون مامانی رفته بود شیراز گفتم بیام سرکار تا هفته بعدش که نوبت من بود نرم که با مامانی برم برای شما خرید کنم . بعد به دختر دایی معصوم زنگ زدم نمی تونست بیاد به آبجیش فاطمه گفتم نتونست به فائزه گفتم نتونست خلاصه کسی نبود باهاش برم به بابایی گفتم خودم برم گفت صلاح نیست با این اوضاعی که داری تنها بری بهتره با کسی بری بعد رفتم خونه و ناهار خوردم زنگ زدم خاله میترا که با پریسا رفته بود کرج مانتو بخره منم گفتم کارش تموم شد بیاد با هم بریم و خرید کنیم ساعت 4 بود که رفتم و با خاله میترا و پریسا تو مترو مولوی قرار گذاشتیم آخه مغازه های سیسمونی دولت آباد و شاه عبدالعظیم و پاساژ مهدی رو دیده بودم میخواستم اونجا رو هم ببینم و قشنگترین ها رو برات بخرم بعد رفتیم مولوی و یکسری چیزها رو برات خریدم سرویس قابلمه و سرویس آرکوپال برات خریدم الهی مامان دورت بگرده که انقدر قشنگ هستن حالا خودت میای و میبینی . مامانی من هر چی سرویس خواب می دیدم خوشم نمی اومد تا اینکه یه سرویس خواب برفی مخمل خوشگل چشمو گرفت و برات خریدم که از همه خوشگلتر بود . خلاصه برگشتیم و شام بابایی گذاشت و خوردیم و خوابیدیم .

جمعه صبح دوتایی یعنی من و شما رفتیم استخر سبزعلی و خیلی حال داد . بابایی اومد دنبالمون و رفتیم ناهار خوردیم و با بابایی خوابیدیم و خیلی حال داد و خواب چسبید بعد دایی فرامرز زنگ زد و گفت می خوان با دایی کیومرث اینا بیان خونمون و ما آماده شدیم و اونا ساعت 7 اومدن و منم شام ته چین گوشت گذاشتم و اونا رفتن خوردیم و خوابیدیم .

یکشنبه بعد از ظهر دوباره با خاله میترا تو مترو هفت تیر قرار گذاشتیم و رفتیم بهار که چه چیزای خوشگلی از اونجا برات گرفتم تمام وسایل بهداشتی و چند دست لباس خوشگل و عروسک و انواع جغجغه ها و سرویس خوابت رو برات گرفتم و سه میلیون و پانصد اونجا برات خرید کردم و آقا برای اشانتیون گفت سرویس قابلمه بردارم منم چون برات خریده بودم گفتم خریدم بعد گفتم آغوشی بده اونم داد و برگشتیم به بابایی نشون دادم و کلی ذوق کرد و قربون صدقت رفت نمی دونی چه چیزایی برات خریدم .

دوشنبه ساعت 1.30 با زهرا عمو و مامانش رفتیم استخر سوریان و کلی اونجا حال داد شما انقدر ذوق می کنی من می رم استخر شما هم تند و تند حرکت می کردی .متفکر

سه شنبه مامانی اومد و منم که انقدر دلم براش تنگ شده بود رفتم خونشونو دیدمش تا بابایی اومد دنبالم و رفتیم .چهارشنبه شب هم مامانی اینا رو دعوت کردم و شام اومدن اونجا و خیلی خوش گذشت . تمام وسایلتو به دایی و مامانی نشون دادم و اونا هم کلی ذوق کردن و تازه مامانی برات چند دست لباس و ساق خوشگل از شیراز خریده بود و سوغات داد منم گذاشتم پیش وسایلت .

پنج شنبه صبح با مامانی رفتیم بهار و گهواره و کریر و ساک و تشک بازی و کلی لباس دوباره برات خریدم و چیزای قشنگ قشنگ برات خریدم و دوباره سه میلیون و سیصد شد و اشانتیون برات یه اردک برای بازی تو حموم گرفتیم و مامنی گفت دوباره پول می ده برات خرید کنم . دست مامانی درد نکنه خیلی زحمت کشید برای شما . بعد اومدیم با بابایی خونه و گهوارتو وصل کردیم و بابایی کلی ذوق کرد  .

جمعه صبح با زهرا و زهره رفتیم استخر بعثت از 9 تو آب بودیم تا 1 خیلی حال داد و بعد ناهار رفتم خونه عمواینا و بعدازظهر رفتم خونه و بابایی اومد و شام خوردیم و خوابیدم .

شما هم کلی ذوق می کنی و حرکتهای قشنگ می کنی و دل بابایی رو آب می کنی .

الهی مامان فدات بشه بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیرا مامان کیارش
13 مهر 92 16:01
کوچولوی خوشگل و نازنازی مبارکت باشه.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد