بازم مسافرت با جوجو
سلام دنیای من
امروز یکشنبه 2 تیر ماهه که شما 15 هفته و 3 روزه که با مامانی همراهی گلم .
پنج شنبه 30 خرداد خیلی هوس درده کرده بودم قرار شد از سرکار رفتم خونه بابایی هم زود بیاد و با عمو سعید بریم درده مادرجون اینا هم چهارشنبه رفتن البته همه رفتن چون قرار بود چند نفر که رفته بودن مکه برگردن و پنج شنبه شب ولیمشون بود . ما ساعت 3.30 حرکت کردیم و رفتیم عمو سعید و هم سوار کردیم و رفتیم خیلی خوش گذشت تو راه . تا رسیدیم به امامزاده اسماعیل تو فیروزکوه که دیدیم خیلی از درده ایها اونجا منتظرن تا مکه ای ها بیان ما هم پیاده شدیم و رفتیم پیش عمو محمود و عمو یعقوب بابایی که دیدیم مکه ایها هم رسیدن رفتیم روبوسی کردیم و زیارت قبول گفتیم و ما زودتر حرکت کردیم رفتیم . رسیدیم خونه عزیزجون اینا دایی جون کیومرث بابایی با خانواده و مادرجون اینا هم بودن کلی خندیدم و خوش گذشت عزیزجون با اینکه شام دعوت بود ولی برای ما و بچه های دایی جون شام مرغ محلی درست کرده بود هرچند من ساعت 9.30 از معده درد داشتم میمردم و شام فقط برنج خوردمو نتونستم مرغ بخورم بعد انقدر حالم بد بود که رفتم دراز کشیدمو بابایی تلاش می کرد تا حالم زودتر خوب شه . ساعت 11 برگشتن و منم بهتر شدم و کلی خندیدیم و جای خانم ها رو یک طرف جای آقایونو یک طرف انداختیم و رفتیم تو جا ولی تا یاعت 2 حرف زدیم و خندیدیم .
فردا صبح من و بابایی رفتیم باغ باباجون و کلی گیلاس و گوجه سبز خوردیم خیلی حال داد چند تا عکس انداختیم و برگشتیم و نهار هم اردک محلی و یتیمچه و بادمجون داشتیم منم باز نتونستم اردک بخورم بوش بهم میخورد حالم بد می شد ولی یتیمچه و بادمجون خوردم که خیلی هم حال داد. من اصلاً کار نمی کردم یعنی نمی گذاشتند زن دایی فاطمه که زن دایی فرامرز بابایی و زن دایی آذر و مادرجون و عزیزجون کار می کردند . من و بابایی و بابای بابایی سه تایی خوابیدیم چه خوابیم کردیم . ساعت 5 هم میخواستیم برگردیم خلاصه خیلی خوش گذشت . ساعت 8 رسیدیم که به بابایی گفتم شام از بیرون بگیریم . شام جوجه گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم و خوابیدیم .
فدات بشم میبوسمت جوجو ای