عروسی گرمساری
سلام زندگی من
جیگری ،من و تو یکشنبه 2 تیر ساعت 1 از اینجا با آژانس رفتیم آرایشگاه چه خبر بود همه اومده بودن خودشونو خوشگل کنن آخه فرداش نیمه شعبان بود همشون عروسی داشتن . ما هم نشستیم تا نوبتمون شد و مرحله اول پایه بود که همه رو مثل روح می کرد دوباره نشستیم تا ساعت 4 رفتیم پیش طیبه خانم تا آرایش کنه چون من ویژه حساب کرده بودم خودش آرایش می کرد اونایی که عادی حساب کرده بودن عطیه درستشون می کرد . بعد از یک ساعت آرایش تموم شد و مامانی خوشگل شد تازه طیبه خانم خودش کلی حال کرد و گفت چقدر خوشگل شدی واقعاً هم خوب شده بود بعد اومدم و یک شینیون کار موهامو می خواست درست کنه . منم موهام نسکافه ای بود و چند تا مراسم داشتیم با این رنگ مو یا ترکیبی از این بود بخاطر همین گفتم این دفعه موهامو شرابی کنم .اونم گفت مش شرابی رو زمینه مو مشکی قشنگ می شه تازه تا میفهمیدن تو هستی تعجب می کردن می گفتن اصلاً بهت نمی یاد باردار باشی . تازه هر کسی من و می دید و می فهمید باردارم همه می گفتن بچت پسره منم همیشه می گفتم سالم باشه برام جنسیتش فرقی نمی کنه یا همه سونوگرافیست شده بودن یا همه تشخیصاشون اشتباه بود حالا ٢١ معلوم میشه نزدیک ٣٠ نفر تا حالا گفتن شما پسری فقط یک نفر اونم غریبه بود و تو مطب دیدمش گفت بچت دختره حالا ٢١ معلوم میشه اون ١ نفر درست گفت یا اون ٣٠ نفر راستی عمت هم دوست داره پسر باشی خلاصه موهای خودمو پوشوند و رو موهام رنگ شرابی و کار کرد خیلی خوشگل شدم ، چند تا از شاگرداش وقتی کارم تموم شد نشناختنم یه شاگرد دیگش وقتی منو دید زد به تخته گفت خیلی خوشگل شدی . یکی گفت چقدر با آرایش تغییر می کنی یکی گفت چقدر شرابی بهت میاد . دوباره تو صف نشستم ماله ناخن و طراحی رو ناخن . بابایی زنگ زد داره میاد و منم هنوز کارم تموم نشده بود اومد 10 دقیقه ازش فورجه گرفتم تا کارم تموم شه . دیگه ناخن ها رو گفتم ساده درست کن چون همسرم منتظره . رفتم و بابایی منو دید و گفت مبارکه . خلاصه ساعت 6.30 راه افتادیم به سمت گرمسار و تو راه خیلی خوش گذشت و رفتیم و رسیدیم با تالار مادرجون اینا منو دیدن و کلی تعریف کردن و گفتن خوشگل شدی . دو ساعتی نشستیم تا مهمونا و عروس داماد بیان . تو این 2 ساعت به جز آب رو میزا چیز دیگه ای نبود تازه آب گرم ، ما هم ضعف کرده بودیم بابایی زنگ زد گفت خانوم چی می خوری منم به شوخی گفتم کوفت گفتم هیچی نیست بخورم بابایی هم کلی خندید و گفت ما که انقدر آب خوردیم ترکیدیم بعد گفت میوه هارو گذاشتن اون ته تا نگاشون کنیم خندیدم و قطع کردیم از طرفی هم انقدر تالارش گرم بود من که کلافه شده بودم بعد با زهره و زهرا دختر عموهای بابایی رفتیم چندتا عکس انداختیم و عروس داماد اومدن داشت اذان می گفت که اومدن من هم رفتم سریع نماز خوندم گفتم بیان تو دیگه نمی شه . میز ما روبروی عروس داماد بود سخت بود روم نمی شد نگاه کنم بعد تازه میوه آوردن اونم چه میوه هایی شیرینیش هم که نگو من که اصلاً نتونستم نگاش کنم چه برسه به اینکه بخورم . رقصیدن و داماد رفت حالا که ما می خواستیم برقصیم آهنگاش قشنگ نبود مادرجون هم می گفت برقص گفتم منتظرم آهنگ خوب بیاد خلاصه با زور با یه آهنگ به دردنخور رقصیدیم با عروس و دختر عمه ها و زهرا و زهره مادرجون اومد اول رو سر من بعد رو سر عروس پول ریخت و بعد اول 5 تومان به من و بعد 5 تومان به عروس و بعد 2 تومان به عمه فاطمه ی شما داد. همه بهم می گفتن نرقص ضرر داره گفتم نخیرم هم من و هم بچم ورزشکاریم ضرر هم نداره البته من خونده بودم که خیلی هم رقص خوبه . دختر عمه فاطمه بابایی اومد دست کشید رو شکمم و گفت مطمئنی این تو چیزی هست گفتم بله آدم وقتی خوش هیکل باشه و شکم نداشته باشه ماله اینجور موقع ها خوبه که تو 4 ماه شکمش توپ بسکتبال نشه . آخه من اصلاً شکم نداشتم وقتی شما اومدی یک کم کوچولو شکم آوردم یعنی تازه شده بودم مثل دخترهای الانی چون همه این اندازه شکم رو دارن .راستی عزیزجون رم میز ما بود بعد گفت بچه فاطمه پسر چشماش دودو نمی زنه مادرجون هم خندید و گفت نخیر چشماش ماله خودش نسیت لنزه ما هم خندیدیم . خلاصه شام اومد و من که اصلاً نتونستم تو گرما بخورم و رفتم روبروی کولر و این شد که مریض شدم . اصلاً عروسیش خوش نگذشت یعنی تنها عروسیه بود که بهم خوش نگذشت . دیگه انقدر بهمون سخت گذشت ما دنبال عروس نرفتیم و برگشتیم تهران و با بابایی کلی خندیدیم
دوست دارم بوس