رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

واکسن 2 ماهگی رکسانا جون

1392/11/24 15:36
نویسنده : مامان جوجو
363 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز چهارشنبه 23 شما رو می خواستم ببرم درمانگاه تا واکسنت رو بزنی من به بابایی گفتم علی تو بیا تا تو نگهش داری آخه من دل ندارم بعد بابایی گفت نه پس من دل دارم . منم خندم گرفت آخه راست میگه بابایی رو شما خیلی حساسه . ولی صبح با هم رفتیم .

این عکست وقتی میخواستم از خونه ببرمت بیرون

 

عزیزه من

 

اینم عکست تو ماشین بابایی. اینجا داشتم بهت میگفتم که میخوایم برات واکسن بزنیم و از این حرفا الهی بمیرم که دل خودم داشت ضعف میزد تو هم اونطوری نگام میکردی بیشتر اذیت میشدم .

 

جوجو من

 

اینجا هم رو پای بابایی بودی و خوابت برد

 

خواب عزیز

 

فدای این آروم خوابیدنت بشم من . مسئولای واکسن نیومده بودن و بابایی باید میرفت . بعد من و جیگرم تنها شدیم . گفتم تا واکسن نزدی که بیتاب شی اول ببرمت قد و وزن .

اینجا رکسانا جون قدش 57 بود . فدای دخمله قد بلندم بشم که اونطوری منو نگاه میکنه .

 

قد رکسانا

 

اینجا هم رکسانا جون وزنش 5200 بود .

 

وزن رکسانا

 

فدات بشم من که به مامان اونطوری نگاه می کنی . مظلوم من . رکسانا جونو تا گذاشتم رو ترازوی نوزاد داشت خودشو می کشید که انگار شب قبلش کوه کنده بود .دور سر دخترم هم 39 بود . قربونش برم همه چی نرمال بود خدا رو شکر .انشاا.. همیشه نرمال باشه .

بعد رکسانا جونو بردم برای واکسن . قطره فلج اطفال بهت داد و بعد واکسن هپاتیت به پای چپ و واکسن 3 گانه یعنی (دیفتری . کزاز . سیاه سرفه ) رو به پای راستت زد من که نگات نکردم ولی الهی بمیرم برات که انقدر گریه کردی اصلاً ضعف زدی و صدات در نمی اومد منم تا دیدمت بغض گلومو گرفت و اشکام داشتن میومدن پایین که سریع تو رو بغل کردم و باهات حرف میزدم الهی بمیرم اولین باری بود که واقعاً قلبم درد گرفت و خیلی بهم فشار اومد داشتم دق می کردم . خلاصه ساکتت کردم و تا می خوابوندمت لباسهاتو تنت کنم گریه بدی میکردی بعد سریع بلندت میکردم دوباره گذاشتمت دوباره گریه کردی از خانم اجازه گرفتم همونجا بشینم بهت شیر بدم تا آروم شی اونم مهربون بود و نشستم باهات حرف میزدم و بهت شیر میدادم تا آروم شدی . الهی قربونت برم من . زنگ زدم آژانس اومد و رفتیم داروخونه استامینوفن گرفتم برای دخترم و بعد اومدیم خونه . انقدر مظلومانه و معصومانه نگاه میکردی که دلم برات کباب شد . تا اومدیم خونه پای راستت که درد داشت و آروم نوازش میکردم و برات کمپرس سرد گداشتم .

الهی فدات بشم که با نگاهات دلم و کباب کردی

 

جوجو من

 

اینم عکس کیسه سرد و گرمت

 

کیسه دخملم

 

بعد مدامدمای بدنت و چک میکردم و هر 4 ساعت یکبار بهت قطره میدادم خدارو شکر تب نکردی ولی همش تو خواب هم آروم نبودی و ناله میکردی و یکدفعه از خواب پا میشدی و گریه میکردی و بعد سریع آروم میشدی . 

عمو و زن عموی مامان رفته بودن مکه و برای ناهار تالار وصال دعوت کرده بودن بعد من چون شما واکسن زده بودی و درد داشتی دلم نمیومد برم ولی اگر هم نمی رفتم بد بود بابایی هم سرکار بود گفتم میرم هدیشونو میدم و از طرفی هم دلم برای عمه هام و فامیلا تنگ شده بود  . عمه اینا اومدن دنبالمونو ما رو بردن . منم لباسی که مامان جون برای به دنیا اومدن شما بهم هدیه داده بود پوشیدم و رفتیم .

اینم عکس شما تو تالار بغل عمه فرشته که بیحال بودی

 

رکسانا جون و تالار

 

اینجا گریه کردی

 

گریه رکسانا

 

شما خواب بودی و آروم فقط هراز گاهی گریه میکردی که منم سریع حاضر شدم و زنگ زدیم آژانس و اومدیم خونه .همون روز ساعت 1 ظهر چنان گریه ای کردی که هر کاریت هم میکردم آروم نمی شدی باز من از گریه شما گریم گرفت و ایندفعه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و قشنگ گریه میکردم آخه دلم میسوخت که داری عذاب میکشی خیلی لحظه ی بدی بود آخر سر تو بغلم راه می رفتم و بهت شیر دادم تا آروم شدی .

اینجا هم داشتم تبت رو چک میکردم

 

تب دخملم

 

الهی فدات بشم که با اون بی حالیت بازم برای مامان میخندیدی. خیلی دختر فهمیده ای هستی تا باهات حرف میزدم که مامان داره غصه میخوره میخندیدی که دل منو بدست بیاری الهی برات بمیرم.

 

رکسانا جون

 

اینم عکس ترمومتر دخترم که تب نداشت و 36.6 بود

 

ترمومتر رکسانا

 

اینم عکس از واکسن پای راستت

 

واکسن رکسانا

 

بابایی اومد و کلی باهات حرف زد و گفت مگه تو بابات مرده که گریه کنی تو هم براش میخندیدی بعد بابایی برات اسفند دود کرد و آروم شدی فدات بشم من.

عکس بیحالی دخترم که الهی من بمیرم و هیچ وقت بیحالی تو نبینم مادر

 

رکسانا و بیحالی

 

اون موقع که پرستاری می کردم و خودم تو خانه بهداشت ها واکسن بچه ها رو می زدم با اینکه اون موقع هم دلم برای بچه ها می سوخت ولی تا وقتیکه واکسن شما رونزدم نتو نستم حس اون مامانا رو درک کنم . خیلی سخت بود . با این روحیه ای که من دارم خداروشکر که پرستاری و گذاشتم کنار .انشاا.. خدا بد برای کسی نیاره و کسی پاش به بیمارستان باز نشه جز برای مادر شدن و پدر شدن که بهترین لحظه ی عمر هر کسی . اون موقع هم همش دعام این بود . انشاا..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله فهيمه
25 بهمن 92 10:05
خاله فدات بشه جوجو.قربونت بشم مامان دلسوز،عزيزم منم سرحنانه همينجوري بودم برادومي ديگه ابديده شدم
مامان جوجو
پاسخ
جیگرتو .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد