رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

جشن شهرداری با رکسانا جون

1392/12/11 15:33
نویسنده : مامان جوجو
480 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه مادرجون اومد خونمون تا شما رو ببینه آخه دلش برات تنگ شده بود . شما هم کلی براش خندیدی و از خودت صدا درآوردی که مادرجون هم کلی ذوق کرد . بعد خسته شدی و خوابیدی .

 

رکسانا حون

 

قربونت برم که همینطوری دستت رو هوا مونده بود .

چهارشنبه جشن شهرداری دعوت شده بودیم .هر سه ماه یکبار برای اینکه روحیه پرسنل رو عوض کنن جشن مفصل میگیرن و هر سری از افراد معروف استفاده میکنند تا پرسنل راضی باشن . این دومین باری بود که شما میخواستین شرکت کنید سری قبل تو شکم مامانی بودی . یادش بخیر دلم برای اون روزای زیبا تنگ شد دلم برای اون لگدها و حرکاتهای خوشگلت هم تنگ شده ولی خوشحالم که الان تو بغلم اون حرکاتها رو میکنی فدات بشم من . یادمه سری قبل عمو پورنگ میگفت بچه ها دست مامان باباشون و بوس کنن منم دست بابایی رو گرفتم و با دست خودم گذاشتم رو شکمم و گفتم زود بوس کن و با بابایی خندیدیم . اون سری هم خیلی خوش گذشت و گفتیم به امید روزی که جیگرمون با ما بیاد تو این جشن ها خوشمزهکه اون روز خیلی زود اومد . چهارشنبه حاضر شدیم تا بابایی اومد سریع بریم دایی نمی خواست بیاد ما هم چون دایی کارت داشت گفتیم فضه خانم و مادرجونو ببریم بعد رفتیم دنبال مادرجون و فضه خانم تا بیشتر بهمون خوش بگذره . 2000 نفر دعوت بودن وبخاطر اینکه اونجا بزرگ بود نتونستم همه ی همکارا رو ببینم ولی بعضیهاشونو دیدم و همه شما رو میگرفتن و باهات بازی میکردن . هر سری که مراسم بود کارتهامون رو میگذاشتیم و قرعه کشی میکردن و به برندگان 50 تومان میدادن تا حالا به اسم ما در نیومده بود . مادرجون رفت کارت دایی رو بندازه گفتم ماله مارو به نیت رکسانا جون بنداز .

 

عروسک

 

اینم عکس شما وقتی روی پای مامان بودی و بابا ازت عکس انداخت . 3 نفر لباس عروسکی بزرگ پوشیده بودند و میرقصیدند من هم به بابایی گفتم شما رو بده بغل اونا تا ازتون عکس بگیره بابا داد به یکی تا اومد عکس بندازه اون یکی اومد شما رو گرفت و همش شما رو تکون میداد من نمی دونم چرا وقتی گریه نمیکردی همش شما رو تکون میداد و عکسهات تار شد ولی من یادگاری نگهشون میدارم . شما رو برداشت و تا ته راهرو برد و همش بالا و پائینت میکرد و بابایی هم دنبالش تا یه موقع خدای نکرده نندازتت . ما هم کلی میخندیدیم و همه به شما نگاه میکردن .

اول بغل اون عروسک پشتیه بودی انقدر بزرگ بود تو هم کوچیک مثل مورچه تو بقل فیل که سری این اومد و از اون گرفت .بلد هم نیست با اون دستکشهای گندش بغلت کنه .تا بغلت کردن کلاهت هم افتاد .با اون کله کچلت اونجا جولون میدادی خنده

 

رکسانا جون

 

جیگر من

 

 بعد عمو پورنگ و امیر محمد اومدن و برنامشونو اجرا کردند و بعد شهریاری اومد قرعه کشی کرد و داشت شماره هارو می خوند که بابا کارت مارو برداشت تا نگاه کنه همین که شمارمونو دیدیم 523 یکدفعه شهریاری گفت 523 من و بابایی هم زدیم زیره خنده این هم هدیه قدم دخترم بود قربون قدماش بشم من که تو این 2 ماه بهمون ثابت کرد خوش قدمه تازه بهمون ثابت کرده بود که خدا اگه فرزند بده روزیشو هم میده . خواننده هم محمدعلیزاده رو آورده بودند که عشق من و بابایی بود . خیلی حال داد همه آهنگاش و دوست داشتیم خصوصاً آهنگ (جز تو ) که اون رو هم اجرا کرد و خیلی حال داد بابا هم همش داشت فیلم میگرفت و باهاش میخوند و منم شما رو قر میدادم بعد بابا چند تا عکس گرفت که برات میزارم .

 

علیزاده

 

علیزاده

 

علیزاده

 

خیلی باحال بود راستی این رو یادم رفت بگم که مادرجون از اولش که شروع شد یعنی بعد از اینکه قرآن خونده شد تا گروه ارکس شروع کرد به زدن مادرجون رفت تو نمازخونه و تا آخرش نیومد که ما میخواستیم بریم رفتیم دنبالش . یکی دوباری هم شما رو بردم پیشش تا بخوابی چون صدا خیلی زیاد بود تا می اومدم میشستم گریه میکردی و مادرجون زنگ میزد تا برم پیشت اومدم و بهت شیر دادم و رفتم تا رسیدم دوباره مادرجون زنگ زد که گریه میکنی و این سری به بابایی گفتم و امد تو رو آورد پیش خودمون انقدر وروجک بودی و قرتی بازی دوست داشتی چون میومدی تو این صداها ساکت میشدی . اینو هم بگم شعبده باز آورده بودند و اونا هم برنامه هاشونو اجرا کردند بعد یکی رو فرستاد تو کمد و همه جای بدنش رو شمشیر زد و بعد در کمد رو باز کرد و کسی توش نبود و بعد دوباره در رو بست و شمشیرا رو کشید بیرون و بعد طرف رو سالم آورد بیرون و از این جور کارها که یکدفعه بابا علی به من گفت فضه خانم  رو ببین منم نگاش کردم تا چند دقیقه داشتیم با بابایی می خندیدیم باید بودی و میدیدی دهنش باز مونده بود و با تعجب نگاه میکرد خیلی خنده دار بود من و بابا دیگه شعبده بازرو نگاه نمیکردیم به فضه خانم نگاه میکردیم و میخندیدیم .خیلی حال داد . ساعت 12 بود که ما بلند شدیم بریم تا شلوغ نشده. بعد دلم سوخت مادرجون الاف شده بود به بابایی گفتم ببریمش خونه خاله فهیمه آخه دوست داشت از اول بره اونجا من نزاشتم و گفتم بیا روحیت عوض شه چه میدونستم نمیاد و میره نمازخونه بعد عذاب وجدان گرفتم و رفتیم خونه خاله فهیمه و مادرجونو اونجا پیاده کردیم و خاله اینا رو از پشت پنجره دیدیم و رفتیم فضه خانم رو پیاده کردیم و رفتیم خونه . شما انقدر خسته بودی که تا ساعت 4 صبح خوابیدی و شیر هم میخواستی بخوری هم چشمهاتو باز نکردی .

 

جیگر

 

اون شب هم خیلی خوش گذشت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله فهيمه
12 اسفند 92 12:12
عزيزم خوبه ننداختت اينجوري بغلت كرده.نفس چه قشنگ خوابيدي
مامان جوجو
پاسخ
آره خاله جون واقعاً. بابا علی هم دنبالش می دوید که منو نندازه .فدات خاله جون
عاطی مامان آوینا
13 اسفند 92 16:25
چه ناز خوابیدی عزیزم.قربونت برم که مثل جوجوها تو بغل عروسکه هستی...خوبه نترسیدی گلم!همیشه به جشن و شادی مامانش
خاله نغمه
15 اسفند 92 0:33
ایشالله همیشه توجشنهاوشادیهاباشین قربونت برم ماشالله ازبس که نازی همه دوستت دارن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد