رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

فهمیدن جوجو

1392/4/18 10:48
نویسنده : مامان جوجو
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم قلب

الهی قربونت برم من اول می خواستم متوجه بشم دخملی یا پسر بعد برات وبلاگ درست کنم ولی دلم طاقت نیاورد الان که دارم برات می نویسم 14 هفته و 6 روزه که با مامانی همراهی گلم . عزیزه دل مامان ، نمی دونی مامانی چقدر خوشحاله که خدا داره تو رو بهش میده انشاا.. صحیح و سالم بدنیا بیای . اولا تا کسی می گفت مادر نشی قدر مادر نمی دونی باورم نمی شد ولی از وقتی که فهمیدم  جوجوای  تو دل منه باورت نمی شه که چه حسی بهم دست داد این حس ها و لذتهارو با دنیا عوض نمی کنم فرشته

 من و بابایی تو عید مسافرت رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت جات خالی ، من و بابایی 2 ماه بود ازدواج کرده بودیم ولی ما دوست داشتیم تو رو داشته باشیم مثل اینکه تو هم بدت نمیومد زود بیای پیش ما چون اصلاً ما رو اذیت نکردی و ما سختی نکشیدیم . یک هفته بعدش یعنی تو تعطیلات من هر چی دلم می خواست بابایی برام می خرید یعنی از اولشم هر چی می خواستم می خرید ولی الان دیگه بیشتر شده بود . بیشتر هوامو داشت .حتی 13 به در از جام بلند نشدم با اینکه عشق بازی و ورزش بودم ولی از ترس اینکه مشکلی پیش نیاد تکون نخوردم. خلاصه از همون اول به دلم افتاد که تو هستی . 18 رفتم بی بی چک گرفتم گفت باردار نیستی دوباره دو روز بعدش گرفتم گفت نیستی به بابایی گفتم این دروغ می گه مطمئنم هستم . بابایی خندید و گفت این دروغ میگه تو راست می گی .سه شنبه 20 فروردین رفتم پیش دکترمو گفتم اونم برام آزمایش خون نوشت منم فردا صبحش رفتم آزمایش دادم و بعدازظهر جوابش معلوم می شد من از همون اول به شکمم نگاه می کردمو حرف می زدم علی می خندید می گفت نه به باره نه به داره چه حرف می زنه منم می گفتم مطمئنم هست . چهارشنبه مثل مرغ پر کنده بودم منتظر ساعت 4 بودم تا برم جواب بگیرم ما چهارشنبه 3.30 تعطیل می شدیم قرار بود با آژانس برم و بگیرم ولی بابایی هم مثل من دل تو دلش نبود و مرخصی گرفت با هم بریم . آزمایشگاه ری تو سه راه ورامین رسیدیم ولی من نا نداشتم و پاهام رمق نداشت قلبم تند تند می زد به علی گفتم برو بگیر اگه مامان شدم از همونجا بهم زگ بزن بابا گفت با هم بریم گفتم نه تو برو نمی تونم بیام . بابایی رفت و من نمی دونی چه حالی داشتم بابایی اومد بالا خنده ملیحی داشت خنده ای که با تمام خنده هاش فرق داشت و هیچ وقت ندیده بودم این مدل خنده رو ولی باورم نمی شد گفتم داره منو اذیت می کنه گفت مبارکه گفتم اذیت نکن . جوابو بهم داد منی که رشتم پرستاری و کلی آزمایش مردمو خوندم نمی تونستم آزمایشمو بفهمم باورت می شه گفتم علی از مسئولش می پرسیدی گفت پرسیدم گفته مثبت باورت می شه جفتمون به هم نگاه کردیم و گفتیم حالا مثبت یعنی چی یعنی هستم یا نه می گفتم آره ولی بازم می خواستم مطمئن شم گفتم علی برو بپرس گفت تو برو با کلی بی حسی از جا بلند شدمو رفتم پائین به خانمه نشون دادم گفتم خانم همسرم روش نشد از شما بپرسه گفت چرا من بهش گفتم مثبت گفتم نه روش نشد بپرسه مثبت یعنی چی خلاصه قلبم داشت وا میستاد که گفت یعنی هستی . انگار دنیا رو بهم دادن نمی دونی چی جوری تا پیشه بابا رفتم و اومدم گفتم یعنی هستم بابایی هم کلی ذوق کرد و دست مالید به شکممو برای اولین بار اونجا باهات حرف زد .تازه جواب آزمایشو دیدمو تونستم معنی کنم . نوشته بودکمتر از 10 باردار نیست 10 تا 50 شک به بارداری بالای 50 بارداری . جواب من 1424 بود که انقدر خندیدیم قهقهه بابا گفت شش قلو که انقدر عدد بالاس . خلاصه بهترین روز من و بابایی رقم خورد چهارشنبه 21 فروردین ساعت 4.30 . فعلاٌ خداحافظ عزیزم  بامن حرف نزن

فهمیدن جوجو با آزمایش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد