روز سیزده به در
سیزده بدر بابا سرکار بود و من و شما گرفتیم خوابیدیم تا 12 . مادرجون زنگ زد که بیان دنبالم برم پیش اونا و باباجون هم زنگ زد بیاد دنبالمون بریم اونجا ولی من کلی کار داشتم و گفتم کارهامو انجام بدم . ولی دلم خیلی برای مادرجون تنگ شده بود که اونا بعد از ظهر اومدن خونمون .
اینجا زول زده بودی دایی و زبون درآوردی
فدات بشم که میخندیدی . دایی و مادرجون کلی برات غش و ضعف رفتند و رفتنتد خونشون .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی