رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

مسافرت عید فطر با رکسانا جون

1392/5/23 14:28
نویسنده : مامان جوجو
173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام رکسانای مامان قلب

اول اینو برات بگم ، هر چند وقت یکبار هی صدات می کنم و بلند داد می زنم رکسانا مامان بعد بابایی همش ادامو در میاره و می خندیم تا می گم سری ادامو در میاره تو هم قطعاً می شنوی و می خندی .

بخاطر همین حالا دیگه اول مطلبم می نویسم رکسانا مامان ابله جیگری ماه رمضون آخراش بود که تصمیم گرفتیم بریم درده چون همه عید فطر درده میرن پارسال هم رفتیم اونجا خیلی حال داد . چهارشنبه 16 مرداد ساعت 3 بابایی از سر کارش اومد و رفت دنبال کارای ماشین و آماده شدیم تا با خاله سمانه و دایی میثم بریم ساعت 5 بود رفتیم دنبال اونا و همه با هم رفتیم اونروز همشون به جز من روزه بودن منم تو ماشین یواشکی می خوردم که رکسانا جونم گشنش نمونه الهی من فداش بشم . موقع اذان رسیدیم فیروزکوه انقدر سرد بود و داشتیم یخ می زدیم . از اونجا کلی خرید کردیم و رفتیم درده خونه عزیزجون اینا و افطار کردیم و کلی حال کردیم . فرداش عید نشد و بابا اینا باید روزشونو می خوردن و 4 تایی رفتیم باغ و جوجه بردیم و ناهار خوردیم کلی حال داد . بعد از ظهر دیگه کم کم همه اومدن دایی فرامرز اینا دایی کیومرث اینا عموها آخر سر هم مادرجون اینا کلی حال داد . فرداش عید شد و رفتیم نماز عید خوندیم و اومدیم خونه تو حیاط سفره سرتاسری پهن کردیم اولین صبحانه دسته جمعی بعد از ماه رمضون رو خوردیم خیلی خوش گذشت . شب همه 65 نفر با دوستای باباجون رفیم چشمه سر خیلی حال داد من 3 تا سوییشرت و یک کاپشن کلفت تنم کرده بودم بغل آتیش نشسته بودیم پتو هم دورمون انداخته بودیم بازم سرد بود البته بیشتر نگران رکسانا جونم بودم . تازه همه هم هوای منو داشتن و به من می گفتن خودتو بپیچون بعد داشتن برای شام کباب درست می کردند چه بویی هم داشت یکبار بابایی یکبار باباجون یکبار مادرجون داغ داغ برام آوردن خوردم خیلی هم خوشمزه بود یکبار با بچه ها دور آتیشی که یجا دیگه برای ما درست کرده بودند نشسته بودیم و بعد بابایی اومد گفت سلام و دست داد منم بهش دست دادم بعد یکدفعه دستم سوخت و کشیدم نگو کباب برام آورده بود دیده بود جمعیت زیاده خواست بزاره تو دستم دستم سوخت و همه فهمیدن و خندیدیم منم تعارف کردم ولی کسی نگرفت و گفتن تو فرق داری بخور . برای اولین بار اون شب اون همه ستاره تو آسمون دیدم از بس که تمیز و پاک بود حتی راه شیری هم دیده می شد انقدر قشنگ بود . خیلی خوش گذشت شب داشتیم برمی گشتیم هر کسی برای خودش چراقی برداشته بود من و بابایی هم دست همو گرفتیم و پشت یک خانواده که نورشون خیلی زیاد و خوب بود رفتیم خلاصه رسیدیم به مقصد و تازه دوباره تو حیاط نشستیم و همه خربزه خوردیم و بعد رفتیم خوابیدیم . فردا صبح ساعت 5.30 از خواب بیدار شدم پهلوم درد می کرد گفتم شاید رکسانا خانم گشنشه بیسکوبیت خوردم همونجا تو جام بعد خوابیدم و دوباره همه بلند شدند و خواستیم صبحانه بخوریم بازم درد داشتم نمی دونم چرا بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله جون سفره اونجا دراز کشیدم همه می گفتن نباید دیشب می رفتی چرا رفتی خلاصه آش خوردم بعد خانما رفتن بابایی و آقایون دیگه هم اومدن من رفتم پیش بابایی با هم عدس پلو خوردیم بابایی حال شما رو پرسید گفتم فعلاً که خوب نشدم تازه شما از صبح هم حرکت نکرده بودی دلمون شور می زد ولی بابایی منو آروم می کرد . بعد از اینکه خوردیم با همه خداحافظی کردیم و می خواستیم برگردیم تهران بابایی به هوای من گفت برگردیم دایی میثم و خاله سمانه می خواستن بمونن بخاطر همین ما دوتایی برگشتیم . تو ماشین 1 ساعتی خوابیدم و بعدش همش با شما حرف می زدم و می گفتم قهری حرکت نمی کنی بابایی هم باهات حرف می زد و رانندگی می کرد تا رسیدیم بابا گفت نمی خواد شام درست کنی اونروز 2.30 رسیدیم جاده هم خوب بود شلوغ نبود بابایی خودش برنج گذاشت و با تن ماهی منم رفتم دوش گرفتم و جمع و جور کردم بعد خواستیم بخوابیم برقها خاموش بود تو جا بودیم که شما ساعت 11.30 شب حرکت کردی منم که انگار دنیارو بهم دادن کلی ذوق کردم و بابایی هم باهات حرف می زد و می گفت پدر سوخته جون به لبمون کردی و به من می گفت دیدی مشکلی نیست منم گفتم خانوم گرفته خوابیده حالا که می خوام بخوابم بیدار شده و نمی زاره خندهولی شوخی بود همه دنیا رو بهم می دادن وقتی حرکت می کردی خلاصه خیالمون راحت شد و خوابیدیم .

الهی مامانی قربونت بره فدات شمبامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد