رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

عید قربان با رکسانا جون

1392/7/29 17:53
نویسنده : مامان جوجو
168 بازدید
اشتراک گذاری

رکسانا مامان سلام قلب

الهی مامان فدات بشه . عزیزم الان که دارم برات می نویسم دوشنبه 29 مهر ماه ساعت 5.30 که شما 32 هفته و چهار روزتونو فدات شم . سه شنبه مامان مرخصی گرفت و وسایل مسافرتو آماده کردیم و بابایی وسایلو برد تو ماشین تا خودش بره به کارهای ماشین برسه و منم برم آرایشگاه گفتم بزاریم تو ماشین که دیگه برنگردیم خونه . بابایی منو برد آرایشگاه و کارم تموم شد رفتم خونه مامانی اینا تا بابایی بیاد و بریم . روز عرفه بود و مامانی میخواست بره دعای عرفه و دید ما اونجاییم ناهار گذاشت و منم گفتم میریم تو راه ناهار میخوریم گفت نه . بعد بابایی اومد و ناهار خوردیم و مامانی رو بردیم شاه عبدالعظیم پیاده کردیم و خودمون راه افتادیم .ساعت 3 بود حرکت کردیم میخواستیم بریم بابل چون عمو قاسم هر سال عید قربان گوسفند قربانی میکنه و خواهر و برادرها رو دعوت میکنه و همه با هم استفاده میکنن . از جاده هراز رفتیم و مادرجون اینا نیم ساعت قبل از ما حرکت کرده بودن و عمو یعقوب اینا هم ساعت 1 راه افتاده بودن . رفتیم ترافیک بود یعنی بگم قفل بود اصلاً ماشین حرکت نمی کرد تا اینکه راه باز شد و رفتیم و تو راه کلی خوش گذشت و اول عمو یعقوب اینا و بعد مادرجون اینا و بعد ما رسیدیم . عمو محمود اینا از سمت فیروزکوه رفتن که انقدر ترافیک بود نتونستند بیان و فیروزکوه موندن تا فردا حرکت کنند .عمه اینا هم قرار بود فردا راه بیافتن خلاصه اونا شام نرسیدن دوست جمال با خانومش هم اومدن باباجون اکبر هم بود شام خوردیم و رفتیم خوابیدیم منو سمانه تا 1.30 بیدار بودیم و حرف زدیم . صبح ساعت 4.30 همه بیدار شده بودن و منم نماز خوندم و خوابیدم . قرار بود بابایی گوسفند و سر ببره که من خوابم میومد نتونستم بیدار بمونم . بلند شدیم و صبحانه خوردیم و بعد رفتیم باغ تا ناهار و اونجا بخوریم چندتایی عکس انداختیم تا اینکه عمو محمود و عمه اینا و فاطمه اینا اومدن و کلی خندیدم و عکس و فیلم گرفتیم و بعد ناهار خوردیم و زدیم و رقصیدیم و می خواستیم برگردیم به بابایی گفتم بیا برای آخرین بار تو مسافرت عکس دوتایی بندازیم که از این به بعد رکسانا جون میاد و باید سه تایی بندازیم بعد بچه ها شنیدن و مگه گذاشتن ما عکس بندازیم جمال و زهرا همش میومدن وسط و عکس خراب می کردن دلقک خلاصه اینکه نذاشتن عکس بندازیم فقط کلی خندیدم و بی خیال عکس شدیم بعدشم دلم نیومد عکسهارو پاک کنم و نگه داشتم تا عزیزم هم بیادو ببینه که اینا چیکار کردن . بعد رفتیم خونه و کلی بازی کردیم و گفتم آخرین بازیها رو با خیال راحت بکنم که از این به بعد باید با بچم بازی کنم . منو بابایی بدمینتون بازی کردیم و بقیه وسطی بازی کردن بعد بابایی هم رفت وسطی و من و سمانه بازی کردیم که خیلی حال داد بعد رفتیم کلی زدیم و رقصیدیم آخه شب حنابندون شعله و شهاب از همسایه های عمو اینا بود و زن عمو اینا هم دعوت بودن فاطمه عمه میگفت ما که مامانامون انقدر مظلوم بودن اینطوری شر شدیم خدا به داد تو برسه که خودت انقدر شری ببین بچه ی تو چی میشه منم میگفتم فداش بشم من بعد شام که خوردیم زن عمو میخواست بره تعارف زد و ما هم از خدا خواسته همه رفتیم خیلی حال داد کلی خوش گذشت رفتیم و کلی اونجارو ریختیم بهم طوری سرصدا و جیغ و سوت و دست می زدیم که انگار عروسی آبجیمون بود تازه همه مارو نگه میکردن بعد تخمه دادن منم گفتم همینطوریش هیچکی دست نمی زنه وای به حال اینکه شما تخمه هم میدین بعد باقالی دادن بعد ما نتونستیم خودمونو تحمل کنیم و همه رفتیم وسط من با اون شکم و عمه فاطمه و زهرا و نازنین و محدثه و فاطمه و زهرا عمه همه رفتیم وسط و برقص دوباره با آهنگ بعدی اونجا هم آهنگاشون طولانی بود ولی رقصیدیما من خیلی کل کشیدم و جیغ میزدم فاطمه عمه می گفت باور کن رکسانا امشب بدنیا میاد . خیلی خوش گذشت بعد آخرش میخواستیم بریم مادر عروس اومد و کلی تشکر کرد که مراسمشونو گرم کردیم خیلی حال داد ما هم به زن عمو گفتیم الان میگن فردا هم بیاید عروسی . رفتیم خونه و پسرا پشت بوم بودن رفتیم با اونا تخمه و باقالیهارو خوردیم تازه میگفتیم خوب شعله و شهاب رو بهم رسوندیم خیالمون راحت شد میتونیم بریم بخوابیم و خوابیدیم . صبح بلند شدیم و کله پاچه ای که مادرجون زحمت کشیده بود و درست کرده بود و همگی زدیم تو رگ کلی حال داد و چقدر خوشمزه بود تازه همه هوای منو داشتن و میگفتن شما دونفرید ما هم کلی حال کردیم و بیشتر از همه خوردیم خیلی حال داد بعد عمو محمود و عمو یعقوب و سمانه اینا و فاطمه عمه میخواستن برن ما هم میخواستیم بعد از بازار بریم ولی عمو اینا نذاشتن و گفتن بعد از ناهار برید بعد دوباره کلی پایین اذیت کردیم و عکس انداختیم و بعد رفتن و ما و مادرجون اینا و عمه اینا که میخواستیم بریم بازار بابل رفتیم و مادرجون اینا چندتایی خروس خریدن و ما هم دوتا غاز خریدیم که یه خانم بامزه فروشنده بود و کلی باهامون رفیق شده بود و میگفت شما پسملی دختر نیستی متفکر منم گفتم همه میگن گفت قشنگ معلومه منم خندیدم و گفتم فقط سالم باشه هر چی باشه دوستش دارم بعد به خاطر شما 20 تومن به ما تخفیف داد بعد رفتیم بازار ماهی و هم مادرجون اینا و هم ما ماهی خریدیم و بعد رفتیم بازار اصلی تا برای شما خرید کنیم دو دست لباس خوشگل و ناز برات خریدم که الهی من فدات بشم که با این لباسها چقدر ناز میشی مامانی هیپنوتیزم

بعد رفتیم خونه و دایی کیومرث و باباجون اومده بودن بعد عمه اینا هم رفتن و ما ناهار خوردیم و بعد من رفتم خوابیدم و چقدر مزه داد بعد از خواب چای و میوه خوردیم و راه افتادیم مادرجون اینا میخواستن برن درده و ما برگشتیم تهران تو راه هم سوغاتیها رو خریدیم و جاده هم خوب بود ترافیک نبود خیلی خوش گذشت .

مامان قربونت بره الهی که انقدر نازی بابا همش حالتو می پرسید و تا تنها میشدیم باهات حرف می زد و تو هم ذوق می کردی و دست و پا میزدی و بابا هم حال میکرد و قربون صدقت می رفت خجالت

مامان فدات شه و دوست دارم و میبوسمت ماچ

عزیزم این خاطراتو سه بار برات نوشتم و همش اینترنتم می پرید و ذخیره نمی شد و منم همش اعصابم خورد میشد و ولی دوباره برات نوشتم فقط اینو بگم که دفعه اول کامل تر نوشتم و الان چون آخر وقته و خسته تر شدم کمتر و مختصر نوشتم . مامان فدات شه فعلاً عزیزه دلم بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد