رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

اولین دلهره من و بابایی بخاطر جوجویی

1392/4/18 10:55
نویسنده : مامان جوجو
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دنیای من قلب

چهارشنبه شب دلم درد می کرد ترسیدم نکنه ماله شما اتفاقی افتاده باشه حالا مگه خوابم می برد بابایی کلی دلداریم دادو گفت بگیر بخواب انشاا.. چیزی نیست صبح برو دکتر .

پنج شنبه صبح اومدم سرکار و بعد به میترا زنگ زدم و گفتم می خوام برم جمهوری میای با هم بریم اونم قبول کرد با هم تو مترو جوانمرد قرار گذاشتیم . منم از اینجا با آژانس رفتم خونه و دفترچه بیمه که باباجون زحمت کشیده بود و برام گرفته بود و برداشتمو با همون آژانس رفتم مترو . میترا اومد و  با هم رفتیم . مترو سعدی رسیدیم رفتیم بالا یه چرخیه گوجه سبزهای درشتی داشت منم هوس کردمو و خریدیم بعد رفتیم بیمارستان و تا رسیدیم نوبتم شد رفتم و به دکتر گفتم اونم برام سونوی اورژانسی نوشت و ازش پرسیدم سونو خوب اینجا کجا داره اونم سونوگرافی تهران تو چهارراه کارون و بهم معرفی کرد من و میترا آزانس گرفتیم و رفتیم اونجا نشستیم تا نوبتم شه  ولی ته دلم نگران بودم و دعا می کردم اتفاقی برات نیوفتاده باشه کلی آب خوردم تا قشنگ مشخص شی داشتم می ترکیدم تا اینکه رفتم تو دکترش مرد بود درازکشیدم و سونو رو انجام داد وقتی صدای قلبتو شنیدم انقدر آروم شدمو خدارو شکر کردم که هستی و اتفاقی برات نیوفتاده . تا اومدم بیرون به بابا زنگ زدم سریع گفت :چی شد . گفتم : صدای قلبشو شنیدم . بابایی یه نفس عمیقی کشیدو خداروشکر کرد نمی دونی از این حرکت بابا چه حسی بهم دست داد آخه بابایی هم ناراحت بود ولی اصلاً بروز نمی داد البته چون منو آروم کنه چیزی نمی گفت و منو دلداری می داد. خلاصه جوابو گرفتیم و رفتیم بیمارستان و به خانم دکتر نشون دادمو گفت استراحت مطلق باید باشی منم گفتم سرکار میرم گفت برات مرخصی می نویسم . منم از شنبه نرفتم سرکار و کلی حال کردم تازه بابایی بنده خدا از همون موقع که فهمید داره بابا میشه خیلی هوامو داشت و اجازه نمی داد کار کنم حتی بیشتر شبا خودش شامو درست می کرد وسایل و آماده میکرد و خلاصه همه کار می کرد .

2 روز خونه خودمون بودمو بعد مادرجون گفت بیا اینجا ما هم که از خدا خواسته بودیم رفتیم و لنگر انداختیم . بنده خدا با اون حالش همه کار میکرد و من از جام تکون نمی خوردم بابایی هم شب میومد اونجا و صبح از اونجا میرفت سرکار . بنده خدا بابایی هم خیلی اذیت شد . خلاصه همه همکاری میکردن که جوجوی ما سالم بدنیا بیاد .راستی امروز چون سرکار تنهام و کسی نیست و کارم کمه اومدم بیشتر خاطره هامو برات بنویسم زندگی مامانی ، همه کس مامانی ، امید مامانی تو هستی مژهتو این عکس که یه کم از عکس قبلی بیشتر معلومی الهی فدات بشم که نصفه جونمون کردی انقدر ترسیدم و از خدا خواستم که اتفاقی برات نیافتاده باشه تازه عکستو دیدم بازم از استرسم کم نشد تا اینکه صدای قلبتو شنیدم و خیالم راحت شد که هستی و سالمی مامان فدای ضربان قلبت بشه که بازم بهم آرامش داد ای کاش می تونستی بفهمی من چی می گم عزیزه دل مامان ، مامان قربونت بره خیلی خیلی دوست دارم همه کسم .

الهی فدات بشم . می بوسمت قربونت برمبامن حرف نزن

سونو سالم بودن جوجو

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد