رکسانا جون و امیرحسین جون
دوشنبه بابایی صبحگاه داشت و صبح زود رفت منم زودتر بیدار شدم تا با شما بریم خونه مادرجون اینا . راستی امیر حسین پسرخالت از جمعه مونده بود خونه مادرجون اینا و روزی 5 بار زنگ می زد و می گفت می خوام با رکسانا صحبت کنم انقدر قشنگ می گه رکسانا که میخوای بخوریش . با آژانس رفتیم خونه مادرجون و امیر حسین کلی ذوق کرد . دوست داره ولی یواشکی یه کرمهایی هم میریزه . میومد پیشت و میزد تو سرت و فرار میکرد می رفت بعد من می گفتم الان زنگ می زنم عمو علی بیاد ما رو ببره ناراحت می شد و می گفت نه نرید . باز دوباره خوب بود یکدفعه یه عروسک پرت می کرد سمتت خلاصه که من و مادرجون کلی به کارهاش می خندیدیم . من از بغلت تکون نخوردم از ترس امیر حسین همش گذاشتمت رو پام .اینجا هم تو رو گذاشتم رو پام و به امیر حسین گفتم پشتت وایسا تا ازتون عکس بندازم .
امیرحسین همش ادا در می آورد و شیطنت می کرد
بالاخره یه عکس انداختم
بعداز ظهر رفتیم خونه فضه خانم و اونجا تو رو گذاشتم رو پای امیر حسین.
قربونت برم که تو هم فهمیدی دارم عکس می گیرم اونطوری سرت و سمت من کردی و تو هم اونجوری نگام کردی