رکسانا جون و استخر
جمعه صبح قرار بود بریم استخر بعثت . به خاله میترا گفتم بیاد چون استخر دوست نداره شما رو نگه داره . صبح بابایی رفت فوتبال و خاله میترا 8.30 رسید و من و خاله میترا و دختر عمو زهره و زهرا و شما 8.45 دقیقه با عمو محمو رفتیم و خاله فهیمه اینا هم قرار بود با هم بیان . رسیدیم و شما شیر خوردی و خوابیدی . منم دیدم خوابیدی به میترا هم گفتم بیاد بریم خوش میگذره . بعد شما رو گذاشتم پیش مدیر استخر . اونا رو آخه میشناسم الان چند سالی هست میرم پیششون تازه شما هم تو شکمم بودی میرفتم و همه منتظر بدنیا اومدن شما بودن . بعد گفتم هر وقت بیدار شد صدام کنید . ما هم رفتیم و کلی حال داد بازی کردیم و میومدم به شما سر میزدم که خواب بودی . بعد یه بار اومد دنبالم که بیدار شدی منم اومدم به شما ایستاده شیر میدادم که مادرجون و خاله فهیمه و فضه خانم و حنانه و خاله اعظم اومدن و شما رو دیدند و خاله فهیمه کلی چلوندت و رفتن تو و مادرجون گفت برو من نگهش میدارم گفتم نه بابا برو الان میام میزارمش اینجا . خلاصه شیر خوردی و دوباره خوابیدی منم گذاشتمت پیش مدیر و دوباره رفتم تو . خیلی حال داد کلی خندیدیم و بازی کردیم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدیم ساعت 12.30 بود و ما از ساعت 9 تو آب بودیم و خیلی حال داد . فدای دخترم بشم که همکاری کرد تا مامانش حال کنه . ساعت 12.30 اومد دنبالم که شما بیدار شدی منم دیگه اومدم بیرون و حاضر شدم و اومدم بهت شیر دادم که بقیعه هم اومدن بیرون . خیلی خوش گذشت و خیلی حال داد.
به امید روزی که دخترم هم بتونه بیاد تو آب و بازی کنهو دیگه تنها نمونه
اینم عکس برگشتمون که شما بغل حنانه جیگر بودیو خوابت برد
بعد چون تعدادمون زیاد بود نمی تونستیم با خاله فهیمه برگردیم و زنگ زدیم عمو محمود زحمت کشید و اومد دنبالمون . حنانه و خاله میترا هم با ما برگشتن .خیلی خوش گذشت .