رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

شبهای رکسانا جون

رکسانا خانم روزها می خوابید و شبها بیدار بود . مامان جون شما دقیقاً همون ساعتهایی که تو شکم مامانی بیدار بودی و آتیش می سوزوندی بعد از بدنیا اومدنت هم همون ساعتها بیدار بودی . از همون روز اولت انقدر قشنگ چشمهات باز بود که آدم می خواست بخوردت .شب اول تو بیمارستان من از ذوق خوابم نبرد و همش بهت نگاه می کردم حتی وقتی خوابت می برد هم نمی خوابیدم و نگات می کردم . از بابایی برات بگم که اونم سر از پا نمی شناخت شب دوم هم بابایی تا صبح بیدار بود و همش باهات حرف می زد . بابایی خیلی تو این چند وقت کمک کرد و خیلی خسته شد .بابایی از ته دل بوست می کرد تازه وقتی می خواستم شیرت بدم یا جاتو عوض کنم هم بابایی کمک می کرد و می گفتم تو بخواب ولی نمی خوابید و بید...
5 بهمن 1392

بازم حمام رکسانا جون

عکس رکسانا جون بعد از حمام . هر دو یا سه روز یکبار با مادرجون می بردیمت حمام . الهی فدات بشم که اصلاٌ گریه نمی کردیو خیلی هم خوشت می اومد .من انقدر با تو استخر رفتم و حمام کردم تا تو آب تنی رو دوست داشته باشی مامان جون اینا هم از چهارشنبه تا جمعه بعداز ظهر اینجا بودن و کمک مادرجون می کردن . بعد از اینکه از حمام اومدی بیرون مامان جون روسریتو اینطوری بست و گفت رکسانا می خواد بره گردگیری کنه . ...
5 بهمن 1392

اولین حمام رکسانا جون

یکشنبه 24 من و مادر جون رکسانا جونو بردیم حمام . الهی مامان فدات بشه که مثل ماهی می موندی و انگار نه انگار رفتی حموم خیلی دوست داشتی و گریه هم نکردی من و مادرجون هم حال کردیم و قشنگ حمومت کزدیم. عکس رکسانا جون از اولین حموم زندگیش   ...
5 بهمن 1392

بدنیا آمدن رکسانا جون

رکسانا جون سلام مامان رکسانا جون خاطرات با تو بودن تو شکم مامانی تموم شد سعی کردم برات خاطراتو بنویسم تا بخونی عزیزم ولی وقتایی بوده که نتونستم بنویسم مامانی ولی عزیزم تودخمل خیلی خوبی بودی و اصلاً مامانی واذیت نکردی منم دعا میکنم خدا به هر کی می خواد کوچولو بده بارداری خوبی داشته باشه و اذیت نشه چون خیلی مهمه . مامان فدات بشه که تو خانم بودی همه کس مامان جوجوی دوست داشتنی ما بعد از کلی ناز و ادا شنبه 23 آذر ماه ساعت 12.5 با وزن 3 کیلو 200 گرم و قد 50 و دور سر 35 بدنیا اومد.مامان فدات بشه که مثل هلو می مونی . امروز شنبه 5 آبان ماه است و رکسانا جون 43 روزشون شده . مامانی از این به بعد عکسهای شما رو می خوام بزارم .خاطرات بدنیا اومدنت و...
5 بهمن 1392

رکسانا جون و سرکار نرفتن مامانی

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم 2 هفته ای بود که مامان مرخصی بود و سرکار نمی اومدم انقدر خوب بود همش می خوابیدیم و همه جا می رفتیم و کلی کار می کردیم خلاصه که خیلی حال داد تا اینکه شنبه 25 آبان دلم تنگ شده بود و اومدم سرکار همه بچه ها می اومدن پیشم و حال و احوال می کردن و می گفتن جوجوت که نیومده هنوز خلاصه بعد از چند وقت سرکار اومدن حال داد دلم برای خاله اصیل هم تنگ شده بود البته هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم بعد همه می گفتن شکمت بزرگتر شد و از این جور حرفا سه شنبه 28 نیومدم سرکار و صبح با بابا علی رفتیم دکتر و وقت گرفتم شماره 63 بودم بابا رفت سرکار و منم به منشی گفتم ماه آخرم اون هم گفت باشه . دکتر 9 اومد و من و 9.30 فرستاد تو رفتم و ا...
29 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد