رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

رفتن پیش دکتر با رکسانا جون در هفته 26

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم الهی مامان فدات بشه شما روز به روز بزرگتر می شی و به لحظه به دنیا آمدنت نزدیک میشه و مامانی دل تو دلش نیست که زودتر ببینتت . عزیزم رفتم آزمایش دادم جوابشو گرفتم و می خواستم برم دکتر که نبود تا اینکه دیروز یعنی یکشنبه وقت گرفتم با خاله فائزه بریم مطب خودش تو یوسف آباد . بعد از ظهر از سرکار رفتم خونه خاله فائزه و با هم آژانس گرفتیم و رفتیم آرسام جون پسر خاله فائزه 22 مهر بدنیا میاد و من خاله با هم رفتیم و ساعت 6.30 رسیدیم و دوتایی نوبت گرفتیم و اول خاله بعد من رفتم تو . دکتر گفت همه چی خوبه فقط ویتامین d یک کم بیشتر شه بهتره و بعد گفت آهنت خوبه . قندت عالیه فقط وزنم 4 کیلو زیاد شده بود تو 1 ماه که گفت زیاده نبای...
18 شهريور 1392

دوباره مسافرت با رکسانا

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که دلم لک زده برای دیدن روی ماهت دوشنبه 11 شهریور شهادت امام جعفر صادق (ع) بود و تعطیل بود بابایی می خواست مرخصی بگیره بریم درده که نشد تا اینکه سه شنبه مرخصی گرفت و من هم زودتر رفتم خونه تا وسایل و آماده کنم تا بریم بعد از ظهر بود که راه افتادیم بریم مادرجون اینا و عمو قاسم اینا اونجا بودن رفتیم و شب رسیدیم خونه باباجون و همه اینایی که گفتم اونجا بودن کلاً درده خلوت بود ولی انقدر آب و هوا خوب بود خیلی هم حال داد 11 شهریور تولد بابا داود بود ما هم براش هدیه گرفتیم و بردیم درده و بهش دادیم یه شب شام و یه روز ناهار خونه آقاجون و عزیزجون بودیم و پنج شنبه با بابایی و نازنین و باباجون رفتیم باغ و یکم ...
16 شهريور 1392

اولین یادواره شهدای درده با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیزم امروز شنبه 16 شهریور ساعت 5 بعدازظهر است و شما 26 هفتتونو عزیزم . هم خانم شدی هم بزرگتر شدی هم ضربه های بزرگتر و محکم تری می زنی تازه حرف گوش کن تر هم شدی هم من و هم بابایی باهات حرف می زنیم عکس العمل نشون می دی . امروز روز تولد حضرت معصومه (ص) و روز دختر است که دیروز دایی زنگ زد و روزتو تبریک گفت و مادرجون هم برات یه سینی کوچولو هدیه خرید اولین هدیه روز دخترتو نیومده گرفتی عزیزم . پنجشنبه 7 شهریور یادواره شهدای درده بود که هر سال برگزار می شه و کل درده ایها میرن درده و مراسم برگزار می کنن من و بابایی پنجشنبه رفتیم سرکار بعد بابایی اومد و ساعت 3 راه افتادیم و رفتیم . منم تو کل راه داشتم برات لباس می بافتم و تو را...
16 شهريور 1392

تولد بابایی

رکسانا مامان سلام  الهی مامان فدات بشه که روز به روز داری ماه تر می شی . مامان انقدر دوست داره که شما ورزشکار شی همش می رم استخر که شما هم شناگر ماهر شی . وقتی می رم همه با تعجب نگاه می کنن و همش ازم می پرسن حامله ای وای بد نیست  و از این جور حرفا منم میگم نه بد نیست تازه خوب هم هست فقط نباید زیر آبی بری نباید شیرجه بزنی نباید سونا بری که منم دلم لک زده برا اینکارا ولی بخاطر رکسانا جون تحمل میکنم تا دختر گلم بیاد و با هم بریم الهی قربونش برم من . دوشنبه با دختر دایی معصوم و فاطمه و اعظم رفتم سوریان خیلی حال داد کلی خندیدیم بنده خداها همش مواظب بودن که کسی به من نخوره که یه موقع شما اذیت شی شلوغ بود منم بخاطر همین می رفتم 4 متری ...
3 شهريور 1392

ورزشکار بودن رکسانا جون به اثبات رسید

رکسانا مامان سلام عزیزم رکسانا جونم الهی قربونت بشم من که انقدر ماهی . پنجشنبه شما تازه رفتی تو ٢٣ هفته بابایی رفت سرکار منم تنها بودم با خودم گفتم امروز حرکتهای رکسانا جون و بشمارم و ساعتهاشو بنویسم ببینم چه ساعتهایی بیداره ؟ تمام حرکتهای ریز و درشتت و که حس می کردم و متوجه می شدم نوشتم . بعضی ضربه هات محکم و جوندار بود بعضیهاش ضعیف و کومچولو . الهی مامان فدات بشه که تا باهات حرف می زدم جوابمو با ضربه هات می دادی ، منم کلی حال می کردم . ساعت 9.20 صبح 5 تا حرکت یا بگم ضربه زدی ساعت 9.35 حرکاتت 4 تا شد . صبحانه عسل و گردو خوردم  ساعت 10 بعد از صبحانه 1 ضربه ی محکم زدی معلوم شد عسل ها رفت تو جونت و قوی شدی فدات شم . 18 تا هم ضر...
27 مرداد 1392

رفتن پیش دکتر با رکسانا جون

سلام رکسانا مامان جوجه مامانی چطوره ؟ فداش بشم که خانوم شده و حرف گوش کن انقدر دوست داری باهات حرف می زنم تو هم تو جوابم حرکت می کنی الهی قربونت برم من . سه شنبه بعد از یک ماه دکتر کنعانی قرار بود بیاد و منم می خواستم برم پیشش خیالم راحت شه خاله فائزه هم می خواست بیاد و ببینه این دکتر خوب هست یا نه که اگه خوبه بره پیش این زایمان کنه بعد دختر عمه فهیمه هم گفت اونم میاد منم به بابایی گفتم صبح منو برد و اونجا و خودش رفت منم دفترچمونو تو صف گذاشتم و می خواستم 8 برم که تا اون موقع فهیمه اومد بعد به اون گفتم هم برای من و هم برای فائزه و برای خودش وقت بگیره منم رفتم سرکار زنگ زدم که برم فهیمه گفت عمه بهش زنگ زد و گفت مامان بزرگش فوت کرده باید...
26 مرداد 1392

مسافرت عید فطر با رکسانا جون

سلام رکسانای مامان اول اینو برات بگم ، هر چند وقت یکبار هی صدات می کنم و بلند داد می زنم رکسانا مامان بعد بابایی همش ادامو در میاره و می خندیم تا می گم سری ادامو در میاره تو هم قطعاً می شنوی و می خندی . بخاطر همین حالا دیگه اول مطلبم می نویسم رکسانا مامان جیگری ماه رمضون آخراش بود که تصمیم گرفتیم بریم درده چون همه عید فطر درده میرن پارسال هم رفتیم اونجا خیلی حال داد . چهارشنبه 16 مرداد ساعت 3 بابایی از سر کارش اومد و رفت دنبال کارای ماشین و آماده شدیم تا با خاله سمانه و دایی میثم بریم ساعت 5 بود رفتیم دنبال اونا و همه با هم رفتیم اونروز همشون به جز من روزه بودن منم تو ماشین یواشکی می خوردم که رکسانا جونم گشنش نمونه الهی من فداش بشم ....
23 مرداد 1392

عروسکهای رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه . جیگر من ما برای شما اتاق نداریم بخاطر همین نمی تونم برای شما خیلی چیزا رو بگیرم اولش خیلی ناراحت شدم و دوست داشتم بلند شیم و یک اتاق دیگه به خونمون اضافه کنیم ولی از اونجایی که باباجون و بابایی خیلی برای اینجا زحمت کشیدن و با سلیقه خودم خونه رو مرتب کردند و به ما دادن تازه 2 ماه هم گذشته بود دلم نیومد بلند شیم بعدشم می ترسیدم وسایلم داغون شه و حس و حال جابجایی رو نداشتم این شد که گفتم فعلاً رکسانا خانوم من و باباشو می بخشه تا انشاا.. یکساله شه و ما بتونیم از اینجا بلند شیم و برای رکسانا خانوم اتاقشو درست کنیم .من و مامانی قبل از اینکه شما باشی برای شما عروسک خریده بودیم هر جا می رفتم و خوشم می اومد...
20 مرداد 1392

ماه رمضان با رکسانا

سلام عزیزه دل مامان جیگر من الهی مامان فدات بشه . تو این ماه رمضونی که نتونستم برات مطلب بزارم الان که ماه رمضون تموم شد و عید شد اومدم برات بنویسم . عزیزه دل مامان شما انقدر خانوم شدی و حرف گوش کن که مامان و بابایی کلی حال می کنیم باهات که حرف می زنیم با ضربه هات جواب ما رو می دی قشنگم. ماه رمضون یه کم سیستممون بهم خورد آخه بابایی روزه می گرفت و ما دوتا می خوردیم . ساعت 8.30 با بابایی می اومدیم سرکار تازه چه کاری کل ماه رمضون شاید 3 ساعت کار کردم اونم شاید ساعت 2.30 هم می رفتیم روزهای چهارشنبه هم 1.30 می رفتیم کلی حال می کردیم . تازه ساعت 12 می رفتم نمازخونه ناهار می خوردم و یکم می خوابیدم خلاصه کلی حال می کردیم .تازه می رفتیم خونه دوبا...
20 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد