رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

فهمیدن جوجو

سلام عزیزم الهی قربونت برم من اول می خواستم متوجه بشم دخملی یا پسر بعد برات وبلاگ درست کنم ولی دلم طاقت نیاورد الان که دارم برات می نویسم 14 هفته و 6 روزه که با مامانی همراهی گلم . عزیزه دل مامان ، نمی دونی مامانی چقدر خوشحاله که خدا داره تو رو بهش میده انشاا.. صحیح و سالم بدنیا بیای . اولا تا کسی می گفت مادر نشی قدر مادر نمی دونی باورم نمی شد ولی از وقتی که فهمیدم  جوجوای  تو دل منه باورت نمی شه که چه حسی بهم دست داد این حس ها و لذتهارو با دنیا عوض نمی کنم  من و بابایی تو عید مسافرت رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت جات خالی ، من و بابایی 2 ماه بود ازدواج کرده بودیم ولی ما دوست داشتیم تو رو داشت...
18 تير 1392

دوباره مسافرت با جوجو

سلام همه کس مامان مامانی قربونت بره که اینقدر ماهی . عزیزم این هفته ٤ شنبه ماه مبارک رمضان شروع می شه و همه به مهمانی خدا می رن و روزه می گیرند بعد همینطور که می دونی بابایی هفته پیش گفت قبل از ماه رمضان یه درده بریم منم که از خدا خواسته بودم قبول کردیم بریم بابایی قرار بود مرخصی بگیره تا ٤ شنبه بریم مرخصی هم گرفت ولی پنج شنبه صبحگاه مشترک برای کل تهران داشتند مجبور بود صبحگاه رو بره ساعت ٥.٣٠ صبح رفت و ٨ اومد و من و تو هم که خوابمون نمی برد کارامونو کردیم و بابایی اومد رفتیم صبحانه هم کیک و آبمیوه گرفتیم و تو راه خوردیم بعد رفتیم فیروزکوه مادرجون اینا هم اونجا بودن رفتیم خونشونو که تا ٢ ماه دیگه بهشون تحویل می دن و دیدیم و ناه...
16 تير 1392

جوجوی ماهی من

سلام همه هستی مامان جوجوی من دلم برات تنگ شد فدات شدم . اومدم بهت بگم دیشب برای اولین بار قشنگ حست کردم مثل ماهی تو شکم مامان اینور و اونور می رفتی قشنگ مثل ماهی که شنا میکنه انگار همه دنیارو بهم دادن تازه هی به بابایی می گفتم دستت و بزار ببین قلب بچمو چطوری می زنه بابایی هم دستش و می زاشت و نمی دونم راست یا دروغ می گفت آره . ولی تو شکم بابایی نیستی که بدونه چه حالی داره . الهی مامان فدات بشه که انقدر شیرینی . می بوسمت زندگی مامان ...
11 تير 1392

غربالگری دوم

سلام همه کس مامان و بابا جوجو ، دکترم برای تاریخ 5 آزمایش نوشته بود منم اون روزو مرخصی گرفتم که راحت برم آخه آزمایشگاه دور بود دیگه 2 ایستگاه مونده به ونک آزمایشگاه نیلو چون خیلی خوب تعریفشو شنیدم و  واقعاً کارشون خوبه می رم اونجا آخه جوجویی ما ارزششو داره. صبح زود با بابایی رفتم مترو از اونجا رفتم یعنی بابایی می گفت با آژانس برم ولی من گفتم حالا که حالم خوبه با مترو میرم ماههای بعد با آژانس میرم . با اینکه می دونستم ناشتایی نمی خواد ولی از ترسم بازم چیزی نخوردم که یه موقع این همه راه نرم بعد بگه باید ناشتا باشی . از گشنگی داشتم ضعف میکردم ولی نخوردم تا رسیدم و حساب کردم و ازش پرسیدم گفت : ناشتایی نمی خواد منم که با خ...
9 تير 1392

عروسی گرمساری

سلام زندگی من جیگری ،من و تو یکشنبه 2 تیر ساعت 1 از اینجا با آژانس رفتیم آرایشگاه چه خبر بود همه اومده بودن خودشونو خوشگل کنن آخه فرداش نیمه شعبان بود همشون عروسی داشتن . ما هم نشستیم تا نوبتمون شد و مرحله اول پایه بود که همه رو مثل روح می کرد دوباره نشستیم تا ساعت 4 رفتیم پیش طیبه خانم تا آرایش کنه چون من ویژه حساب کرده بودم خودش آرایش می کرد اونایی که عادی حساب کرده بودن عطیه درستشون می کرد . بعد از یک ساعت آرایش تموم شد و مامانی خوشگل شد تازه طیبه خانم خودش کلی حال کرد و گفت چقدر خوشگل شدی  واقعاً هم خوب شده بود بعد اومدم و یک شینیون کار موهامو می خواست درست کنه . منم موهام نسکافه ای بود و چند تا مراسم داشتیم با این رنگ مو یا ترک...
8 تير 1392

بازم مسافرت با جوجو

سلام دنیای من امروز یکشنبه 2 تیر ماهه که شما 15 هفته و 3 روزه که با مامانی همراهی گلم . پنج شنبه 30 خرداد خیلی هوس درده کرده بودم قرار شد از سرکار رفتم خونه بابایی هم زود بیاد و با عمو سعید بریم درده مادرجون اینا هم چهارشنبه رفتن البته همه رفتن چون قرار بود چند نفر که رفته بودن مکه برگردن و پنج شنبه شب ولیمشون بود . ما ساعت 3.30 حرکت کردیم و رفتیم عمو سعید و هم سوار کردیم و رفتیم خیلی خوش گذشت تو راه . تا رسیدیم به امامزاده اسماعیل تو فیروزکوه که دیدیم خیلی از درده ایها اونجا منتظرن تا مکه ای ها بیان ما هم پیاده شدیم و رفتیم پیش عمو محمود و عمو یعقوب بابایی که دیدیم مکه ایها هم رسیدن رفتیم روبوسی کردیم و زیارت قبول گفتیم و ما زودت...
2 تير 1392

اولین عروسی با جوجو

سلام جوجو خوشملم جیگری امشب عروسیه دختر عمه فهیمه بابایی . بعد از عروسیه ما عقد کردن و امشب عروسیشونه . عشق من امشب میخواد بره عروسی تازه اونم تالارش اینجا نیست گرمساره یعنی میشه گفت دوباره داری میری مسافرت . جوجویی ، مامانی امروز ساعت 1 از سرکار میره تا برم آرایشگاه و برای عروسی آماده شیم تا بابایی بیاد دنبالمون و بریم . فردا که اومدم البته فردا تعطیله چون تولد امام زمان (عج) نیمه شعبان و بابایی هم خونس و پس فردا که اومدم میام و خاطرشو برات تعریف می کنم . انشاا.. که بهمون خوش بگذره . جیگرتو بخورم . میبوسمت ...
2 تير 1392

اولین مسافرت با جوجو

جوجوی من سلام عزیزه دلم الان که دارم برات این خاطره رو می نویسم شما 3 ماه و 16 روز و 22 ساعت و 41 دقیقه و 49 ثانیه است که تو دل مامانی هستی جیگری بابا اینا یه دهات خوشگل به اسم درده تو فیروزکوه دارن که خیلی با صفاس . ایشاا.. زود زود میای و میبینی فدات شم . چهارشنبه 25 اردیبهشت من و تو و بابایی با ماشین خودمون مادرجون و باباجون و عمه فاطمه و عمو سعید هم با ماشین خودشون حرکت کردیم و رفتیم درده الهی قربونت برم که از همون اول همه چیزو برات توضیح می دادم . رفتیم خیلی هم خوش گذشت . من که اصلاً کار نمی کردم تازه باباجون گفته بود فعلاً کسی نفهمه ما هم به کسی تو درده نگفتیم . عزیز جون و آقاجون که خیلی هم مهربون و ماهن مامان و بابای م...
1 تير 1392

دادن خبر خوش جوجو به دیگران

سلام عزیزه دلم دلم برات تنگ شده بود قربونت برم من . جوجوی من امروز می خوام خاطره خبر دادن وجود شما رو به دیگران برات تعریف کنم . قبل از اینکه آزمایش بدم و جوابو بگیرم و مطمئن شم که شما هستی مامانی و دایی ولی با یه دسته گل خوشگل اومدن خونمون داشتن می رفتن مامانی گفت داری مامان میشی ؟ منم خندم گرفت و گفتم هنوز معلوم نیست ، فهمیدم خبر می دم . مامانی دوبار خواب دیده بود به خاطر همین مطمئن بود که من دارم مامانم می شم . یکبار خواب دیده بود من یه بچه خوشگل که دستمال سر هم بسته بودم سرش ولی معلوم نبود دخمل یا پسر دادم بهشو گفتم مامان بچمو نگه دار من میرم سرکار و میام بعد تو خواب همش شما رو بوس می کرد و خاله فهیمه بهش گفته بود نو که اومد...
1 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد