رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

محرم و رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه. عزیزه دلم امروز شنبه 25 ساعت 4 و شما 36 هفته و 3 روزتونه من و شما داریم هفته های آخر و با هم طی می کنیم مامان قربونت بره دکتر گفت کمتر از دو هفته دیگه میشه بدنیا بیای ولی من دوست دارم طبیعی زایمان کنم و شما رو همونموقع ببینم و بغلت کنم خدا کنه که جفتمون مشکلی برامون پیش نیاد و بتونیم طبیعی زایمان کنیم انشا.. عزیزه دلم از سه شنبه 14 آبان محرم شروع شد و منم که مرخصی گرفته بودم با شما از صبح پا میشدیم و میرفتیم خونه دایی اینا هیئت و بعد خونه مامانی اینا تا بعدازظهر که بابایی می اومد و شب من و شما و بابایی و مامانی میرفتیم هیئت فامیلای بابایی که هر شب هم شام میدادن و مراسم خیلی خوبی بود و من شما رو س...
25 آبان 1392

مسافرت شیراز با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که دلم برات تنگ شده عزیزم چون وقت ندارم کوتاه برات می نویسم . جمعه 3 آبان من با مامانی و دوستاش رفتیم شیراز دلم نمی اومد بابایی رو تنها بزارم ولی چون شیراز نرفته بودم و خیلی دوست داشتم برم رفتم . چهارشنبه رفتم دکتر و گفت با خودت اگه میخوای بری منم با توکل به خدا رفتم با هواپیما بود و شما انقدر وروجک بازی درآوردی که نگو الهی فدات بشم که خوشت اومده بود . خلاصه من و مامانی و خانم رعنایی و خانم کیانی با هم بودیم و خیلی خوش گذشت . الان خلاصه می نویسم یادم نره بعداً مفصل برات تعریف می کنم عزیزم . بعدازظهر رسیدیم و خودمون چهارتایی رفتیم شاه چراغ و بعد رفتیم آقا سید علاالدین و خیلی دور بود و پیاده رفتی...
14 آبان 1392

مهمونی رکسانا جون با دوستای مامانی

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه پنجشنبه 25 از سفر که برگشتیم مامانی زنگ زد و گفت شام بریم اونجا خانم رعنایی هم هست منم زنگ زدم خاله میترا که اون هم بیاد . رفتیم و خانم رعنایی کلی ماروخندوند بعد دایی هم اومد و شام کباب گرفته بود و خوردیم و کلی خندیدم بعد من و بابایی تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم شب همونجا خوابیدیم فردا صبح ساعت 7 بابایی رفت خونه وسایلشو برداره و بره فوتبال منم همونموقع رفتم پیش مامانی خوابیدم مامانی بیدار شد و گفت دخترت خوابه گفتم نه بعد مامانی دستش و گذاشت رو شما همون موقع شما ضربه زدی و مامانی کلی ذوق کرد بعد شما هم مگه ول می کردی همینطوری ضربه های قشنگ و قشنگ می زدی مامانی هم گفت قربون خدا برم و همینطوری تند تند قرآ...
1 آبان 1392

عید قربان با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه . عزیزم الان که دارم برات می نویسم دوشنبه 29 مهر ماه ساعت 5.30 که شما 32 هفته و چهار روزتونو فدات شم . سه شنبه مامان مرخصی گرفت و وسایل مسافرتو آماده کردیم و بابایی وسایلو برد تو ماشین تا خودش بره به کارهای ماشین برسه و منم برم آرایشگاه گفتم بزاریم تو ماشین که دیگه برنگردیم خونه . بابایی منو برد آرایشگاه و کارم تموم شد رفتم خونه مامانی اینا تا بابایی بیاد و بریم . روز عرفه بود و مامانی میخواست بره دعای عرفه و دید ما اونجاییم ناهار گذاشت و منم گفتم میریم تو راه ناهار میخوریم گفت نه . بعد بابایی اومد و ناهار خوردیم و مامانی رو بردیم شاه عبدالعظیم پیاده کردیم و خودمون راه افتادیم .ساعت 3 بود حرکت کردیم ...
29 مهر 1392

دیدن آرسام جون با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه قشنگم . دوشنبه 22 مهر من و شما بعدازظهر ساعت 5 رفتیم که بریم خونه خاله فائزه آرسام جونو ببینیم . یک کیلو شیرینی تر خریدیم و یه تراول هم گذاشتیم تو پاکت تا بدیم به خاله . رفتیم مادرشوهر و خواهر شوهر و نسرین و سعیده و سکینه خانم همه اونجا بودن . خاله رو دیدیم هنوز لاغر نشده بود و آرسام هم همش خواب بود. الهی کومچولو بود بامزه خوابیده بود یک ساعتی گذشت بیدار شد و منم همش ازش عکس انداختم و باهاش حرف زدم و بغلش کردم و شما هم حسودی نمی کردی و خوشت اومده بود بعد دادیم مامانش شیر بهش بده . انقدر کوچولو بود که لباسهای سایزه 0 رو تا کرده بودن . بدنیا اومده بود 2220 گرم بود که امروز که ما دیدیمش 5 روزش بود 200 ...
27 مهر 1392

بازم سونوگرافی و دکتر با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه عزیزم الان که دارم برات می نویسم یکشنبه 21 مهر ماه است که شما 31 هفته و 3 روزتونو فدات شم یعنی توی 8 ماه هستیم . رکسانا انقدر ماه شدی انقدر قشنگ حرکت میکنی که من و بابایی دوست داریم بخوریمت خیلی حرکاتت قشنگ و دوست داشتنی با هیچ لذتی نمی خوام عوضشون کنم . دلم می خواد زودتر بیای و ببینم این وروجک من که انقدر ورزشکار چه شکلیه و به کدوممون رفته الهی مامان فدات بشه که هر وقت بدنیا بیای دلم برای این حرکتهای قشنگت هم تنگ میشه . رکسانا جون ما دوتا تا اینجای بارداری رو خیلی خوب گذروندیم و با هم حال کردیم انشاا.. خدا کمکمون کنه و این 2 ماه هم به خوبی و خوشی تموم شه انشاا.. دوشنبه 15 وقت سونو داشتم  من...
21 مهر 1392

بازم استخر با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که جیگر مامانی هستی ، عزیزم امروز که یکشنبه 14 مهر شما 30 هفته و 3 روزتونو عزیزم من فردا باید بعد از 3 ماه برم سونوگرافیو روی ماهتو که دلم براش اندازه دل گنجشک شده ببینم البته یک ماه پیش تو مطب دکترم دیدمت ولی اون کم بود و مانیتورش واضح نبود و خیلی حال نداد ولی فردا دل سیر میخوام ببینمت هم بزرگتر شدی هم خانمتر درضمن هنوز که هنوزه همه میگن شما پسری و منتظرن دوباره از من جواب بگیرن که شما پسری یا دخمل راستی خاله فاطمه هم می خواد مامان شه و تو هفته 7 یا 8 عزیزم . قدم شما خوب بود گلم . من پنجشنبه صبح رفتم خونه دایی اینا تا هم به خاله فاطمه تبریک بگم هم اونا رو ببینم عزیزم همونظور که میدونی ناهار اونج...
14 مهر 1392

خاطرات خرید برای رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیز دلم الهی قربونت برم که دیگه طاقتم داره تموم میشه و بی صبرانه منتظرتم . عزیزم امروز شنبه 30 شهریور و شما 28 هفته و 2 روزه هستی فدات شم و من این چند روز وقت نکردم برات بنویسم چون دارم کارهای دیگه برات انجام می دم و سرم حسابی شلوغه فدات شم حالا امروز مختصر و مفید اتفاقات این چند روز و برات می نویسم . پنجشنبه 21 شهریور صبح اومدم سرکار چون مامانی رفته بود شیراز گفتم بیام سرکار تا هفته بعدش که نوبت من بود نرم که با مامانی برم برای شما خرید کنم . بعد به دختر دایی معصوم زنگ زدم نمی تونست بیاد به آبجیش فاطمه گفتم نتونست به فائزه گفتم نتونست خلاصه کسی نبود باهاش برم به بابایی گفتم خودم برم گفت صلاح نیست با این اوضاعی که دا...
14 مهر 1392

مهر ماه با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم الهی مامان فدات بشه چند وقتی است که سرم شلوغه وقت نمی کنم بیام و برات روزانه بنویسم بخاطر همین هرچند وقت یکبار خلاصه و مفید برات می نویسم. سه شنبه 2 مهر بود که مادرجون اینا گفتن میخوان بیان خونمونو سر بزنن ما هم گفتیم شام بیان و مادرجون گفت شام درست نکنم و خودشون درست میکنند من هم رفتم خونه فقط وسایلو آماده کردم تا اومدن مادرجون سالاد درست کرد و عمه فاطمه پیاز و سیب زمینی رو درست کرد و برای شام ماکارونی گذاشتند بعد مادرجون و عمه فاطمه اومدن و وسایل شما رو دیدن و کلی ذوق کردن بعد مادرجون گفت حالا این وسایل و اینجا گذاشتی اتاق خوابتون پر عکس عمو سعیدش چطوری ببینه منم گفتم عکسشو نشونش میدیم بعد مادرجون برداشت و...
13 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد